۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

واقعه نويسي شستشوي مغزي و جنگ رواني (قسمت سوم)

ما حكومت هستيم
در حين رانندگي موبايلم زنگ زد. موبايل روي صندلي عقب بود و نمي‌توانستم جواب بدهم.چند بار زنگ زد اما موفق به جواب دادن نشدم. ظهر متوجه شدم كه از طرف دایره مذاهب است.تماس از طرف آقاي م. بود كه رابط اوليۀ ادارۀ اديان با من و بچه‌ها محسوب مي‌شد. همان حوالي ظهر يك بار ديگر زنگ زد و گوشي را برداشتم. خيلي عصباني بود و با بداخلاقي و حالتي توهين آميز گفت كه چرا به تلفن جواب نداده ام. گفتم ميسر نبود. بعد از كمي چك و چانه گفت فردا بروم دفترپيگيري. گفتم ممكن است نتوانم چون كارها و قرارهاي ديگري دارم. با تحكم و اجبار گفت كه حتماً بايد بيايي. فردايش به سمت دفتر پيگيري حركت كردم كه در بين راه باز هم زنگ زد كه الآن كجايي. كه گفتم در اتوبوس هستم و من مثل شما ماشين زير پايم نيست. وقتي به دفتر رسيدم حدوداً 30 تا 45 دقيقه مرا معطل كردند و روشن بود كه چرا اين كار را مي‌كنند. يك اهرم فشار كوچك براي تحقير و آماده شدن براي ملاقات، تا نظرات طرف مقابل با سهولت بيشتري مورد قبول قرار گيرد. آقاي م. همراه شخصي كه بعداً فهميدم نامش آقاي ص. است، آمد. همانطور كه گفتم حالت ص. و م. مثل يك سرهنگ و سرباز بود. از نوع برخورد و ادبيات صحبت، به نظر مي‌رسيد كه ص. فردي كم سواد و كم اطلاع باشد.در مجموع رفتار اين شخص طوري بود كه انگار اصلاً فكر نمي‌كند و نمي‌شنود. شايد هم يك برنامۀ‌ مشخص به او داده بودند و او فقط مجري بود و حق فكر كردن نداشت. برخورد آقاي ص. نسبتاً دوستانه بود. آقاي ص. با اين جمله شروع كرد كه در جلسۀ‌ قبل مي‌خواستم نكته‌اي را به تو بگويم كه چون كار به بازجويي كتبي كشيد امروز گفتم بيايي تا اين نكته را حضوراً به تو بگويم. او گفت اموال استاد (البته به اسم استاد نمي‌گفت) را مصادره كرده ايم زميني را هم كه مربوط به تو است مي‌توانيم مصادره كنيم اما اگر با ما كار كني موضوع زمين را حل مي‌كنيم. گفتم اين زمين رسماً و قانوناً مال من است و شما چنين حقي نداريد. گفت اگر ما با قوه قضائيه صحبت كنيم و از آنها بخواهيم، ديگر به شكلي كه تو مي‌گويي نيست. به تو توصيه مي‌كنم عاقلانه تصميم بگير. ما با خيلي از اطرافيان استاد كه از لحاظ هوش و تحصيلات هم بالاتر يا پايين‌تر از تو بوده‌اند حرف زده ايم.خيلي از آنها بعد از يك ربع ساعت قبول كردند كه با ما همكاري كنند و كارهايي را كه ما در ارتباط با استاد از آنها مي‌خواهيم انجام بدهند. آنها خيلي زود متوجه شدند كه كدام كار عاقلانه است. در طول اين صحبت‌ها و صحبتهاي قبلي آقاي ص.، م. و بقيه مدام خودشان را بعنوان نمايندۀ حكومت اسلامي و نمايندۀ‌ حاكميت اسلامي معرفي مي‌كردند. قاعدۀ صحبتها با بيشتر بچه‌هايي كه مي‌شنيدم تقريباً يكي بود و بسياري از حرفها تكراري بود. آقاي ص. با دستياري م. با خوشرويي و دوستانه و با حالتي احترام آميز از من مي‌خواستند براي پياده كردن طرح هايشان با آنها همكاري كنم. طرح‌هايي كه يك هدف داشت: تخريب شخصيتي استاد به هر قيمت ممكن و بي اعتبار كردن او از طريق جعل و صحنه سازي و ساختن مدارك و شواهد دروغين. من به داخل منزل استاد رفت و آمد داشتم بنابراين آنها مي‌خواستند من در منزل استاد كارهايي را انجام بدهم كه هدف آن فقط همان يك چيز بود. من بايد همكاري مي‌كردم تا كاري كنم كه شاگردان و پيروان استاد از او دور شوند و هر طوري كه شده او را رها كنند البته آنها پروژه هايشان را كلي مطرح مي‌كردند و جزئيات و ريز موضوع را نمي‌گفتند اما اينقدر عادي از اين چيزها صحبت مي‌كردند كه انگار سالهاي سال بود كه به اين حرفه مشغول بودند. آنها چندين بار به من اطمينان دادند كه اگر براي آنها و بر عليه استاد كار كنم آيندۀ‌ من تضمين است و در زندگي‌ام مسئله‌اي نخواهم داشت. من بايد يكي از اين دو تا را انتخاب مي‌كردم: خدافروشي، خودفروشي و عهدفروشي در قبال بدست آوردن زميني كه آنهم قانوناً مال خودم بود بعلاوۀ‌ يك وعده‌اي كه چند بار تكرار شد « تضمين آينده». در واقع آنها از من مي‌خواستند كه اسم خدا را زير پا بگذارم و كلام خدا را لگدمال كنم و به خدا و ايمان و وفاداري‌ام كه در اصل به خداست، خيانت كنم. آنها سعي مي‌كردند اين واقعيت را طور ديگري برايم جلوه دهند. خودشان را دائماً نمايندۀ‌ حكومت و نمايندۀ‌ حاكميت اسلامي معرفي مي‌كردند و مي‌گفتند حرف ما يعني حرف حكومت اسلامي. اما در هر جلسه و آنطور هم كه از بقيه شنيده بودم آنها به راحتي دروغ مي‌گفتند و مثل نقل و نبات قسم دروغ مي‌خوردند. قسم‌هايي حتي يك فرد بدبين را هم مي‌تواند قانع كند كه طرف دارد راست مي‌گويد. آنها از من مي‌خواستند جاسوسي كنم و طي اين جاسوسي وارد كارهاي جعل و مدرك سازي جعلي و صحنه سازي‌هاي كذايي بشوم. تأسف عميقي كه وجود داشت اين بود كه چرا آنها دارند اين كثيف‌ترين كارهاي ممكن را به نام خدا و قرآن، به نام حكومت اسلامي و به نام حاكميت اسلامي انجام مي‌دهند. نه فقط با من بلكه مشابه همين كار با مشخصات شبيه به اين با ديگران هم انجام شده بود. آنها تلاش زيادي كردند كه با توسل به تكرار و قدرت (قدرت حكومتي)‌ به من بقبولانند كه استاد غير از آن چيزي است كه ما در همۀ‌ اين سالها تجربه كرده ايم و زندگي اش كرده ايم. مي‌خواستند به هر زوري كه شده بقبولانند كه استاد دروغگو و مكار است و قصد سوء استفاده دارد. كار آنها به قدري مسخره،توخالي و متناقض بود درست مثل اينكه كسي بخواهد به من بقبولاند كه از ابر باران نمي‌بارد بلكه پاره آجر و سنگهاي بزرگ مي‌بارد. هيچ استدلال قدرتمندي هم نداشتند. اگر هم استدلالي مي‌كردند آنقدر سطحي و بچه گانه بود كه مرا به تعجب وامي داشت كه چطور فردي كه خود را اينقدر با تجربه و حرفه‌اي مي‌داند از اين استدلالهاي متناقض استفاده مي‌كند. در طول جلسه آنها سعي داشتند هر طور كه شده استاد را در نظر من تحقير و بي اعتبار كنند. انواع اتهامات ممكن را به او وارد مي‌كردند اما براي من كه سالها با استاد بوده‌ام و از نزديك شاهد همه چيز بوده‌ام اين اتهامات چيزي جز يك سري خيالات باطل نبود. من قاطعانه نظرم را گفتم و خود فروشي و معلم فروشي و خدافروشي را صريحاً رد كردم. همينكه با قاطعيت درخواست جاسوسي و جعل كاري را رد كردم يك دفعه برخورد آنها عوض شد. آقاي عبداله ص. از آن حالت مصنوعي و كذايي دوستانه و احترام آميز خارج شد و شروع كرد به اهانت‌هاي تند و فحاشي. در طول بي ادبي‌ها و فحاشي‌ها مدام تأكيد او يادم مي‌آمد كه « ما نمايندۀ‌ حكومت و حاكميت اسلامي هستيم...» . آنها فحش مي‌دادند، تهديد مي‌كردند و ابتدايي‌ترين حقوق انساني مرا زير پا مي‌گذاشتند و آخرش هم گفتند به هر جايي كه مي‌خواهي شكايت كن. برخورد آنها طوري بود انگار جايگاه آنها در نظام از همه بالاتر است چون مثلاً دربارۀ‌ قوۀ‌ قضائيه و قضات با تمسخر حرف مي‌زدند و مي‌گفتند ما هر چه بخواهيم آنها هم همان را مي‌خواهند. ما هر طور كه بخواهيم قوۀ‌ قضائيه و مسئولان را جهت مي‌دهيم و قانع مي‌كنيم. فكر مسئولين و حتي رهبري دست ماست. هر پرونده‌اي را هر طور كه بخواهيم به مسئولين و مردم نشان مي‌دهيم. مي‌گفتند ما در جايي كم نمي‌آوريم اگر هم كم بياوريم با يك يا چند صحنه سازي و تغيير چيدمان مسئله را حل مي‌كنيم. مي‌گفت اگر بخواهيم كسي را خراب كنيم با امكاناتي كه در اختيارمان است اينكار را در چند دقيقه مي‌كنيم. ما از هر كسي بخواهيم مي‌توانيم هر فيلمي تهيه كنيم. آنقدر هم توان فني داريم كه احدي از مونتاژ بودن آن سر در نياورد. اين صحبتها در بارۀ‌ خودم هم بود و با تهديداتي از اين دست ادامه پيدا كرد كه آيندۀ‌ بدي در انتظار من است. اين بار آينده‌اي را برايم ترسيم كردند كه در آن همه چيز من گرفته شده و من هيچ پشتوانه و هيچ پشت و پناهي ندارم و با چاشني‌هاي تهديد و وحشت سعي مي‌كردند بيشتر مرا بترسانند و به هر زور و حقه‌اي كه شده مرا وادار به خدافروشي و خودفروشي كند. در قسمت دوم تئاتري كه اين افسر كاركشتۀ ادارۀ‌ اديان به راه انداخته بود من مدام با تصاويري وحشتناك از وضعيت خودم و آينده‌ام روبرو مي‌شدم و همچنين با يك راه فرار از فشار و آن اين بود كه خودت را، روح ات را، شرافت ات و خدايت را بفروش و بردۀ‌ ما بشو. از وسط تهديدها او در حالي كه بصورت يك رگبار كور در بارۀ‌ استاد و من و روند طرح اتهام مي‌كرد و البته چون رنگي نداشت مكثي هم روي آنها نداشت يكدفعه مثل اينكه چيزي به ذهن اش رسيده باشد، با حالتي شيطاني يك اتهام فوق مسخره را مطرح كرد. اتهام همجنس بازي. اين شيطاني‌ترين و ناجوانمردانه‌ترين و در عين حال مسخره‌ترين حرفي بود كه در آن جلسه شنيدم. با توجه به چيزهاي پراكنده‌اي كه قبلاً دربارۀ اين افراد شنيده بودم، چنين پديده‌هايي براي آنها خيلي عادي و روزمره بود بنابراين نبايد تعجبي مي‌كردم اما حالت نامردي و رذالتي كه در اين صحبت بود مرا تعجب زده كرد. گفتند تو با استاد ارتباط جنسي داشته اي! ديگر دستش به جايي بند نبود و نمي‌دانست چطور مرا تحت فشار بگذارد. مي‌خواست هر طور شده مرا خرد كند تا حرفش را قبول كنم. آنقدر اين حرف حالت قبيحانه و مسخره‌اي داشت كه حتي حاضر نشدم در اين باره كلمه‌اي توضيح دهم. اما اين سوال پيش مي‌آيد كه چرا او اتهام ارتباط نامشروع را مطرح نكرد. چون او هم مرا مي‌شناخت هم استاد را و هم ارتباط بين ما را. مي‌دانست كه من در اين باره همه چيز را مي‌دانم چون خيلي از ملاقات‌هاي خصوصي را من خودم تنظيم كرده بودم بنابراين طرح آن صحبت بيهوده جايي نداشت. در ادامه گفت تابحال شده شب پيش استاد بخوابي؟! محكم گفتم نه و در اين باره فقط گفتم حرفهاي شما مسخره و مشمئزكننده است. در اين چند جلسه وقتي كه حرفي در بارۀ‌ مسائل جنسي، زنان ودختران پيش مي‌آمد اينها خيلي هيجان زده مي‌شدند و با ولع در اين باره حرف مي‌زدند. بعد از جواب من، آقاي ص. ديگر مطلب را ادامه نداد و با اين صحبت به جلسه پايان داد كه مي‌داني همسر استاد از تو بدش مي‌آيد؟ پرسيد، مي‌داني چرا از تو بدش مي‌آيد؟ گفتم با او صحبت مي‌كنم و از او مي‌پرسم. اين آخرين تيري بود كه در آن جلسه شليك شد:‌ تفرقه. در آخر صحبت، آقاي ص. دوباره گفت فكر كن و تصميم ات را بگير. بعد هم گفت والسلام و با عجله از اتاق بيرون رفت. فكر مي‌كنم با يكي ديگر از شاگردان استاد جلسه داشت... امضا : محفوظ

هیچ نظری موجود نیست: