۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

واقعه نويسي شستشوي مغزي و جنگ رواني (قسمت چهارم)

نجات تو در دروغ و انکار و تحریف است (بخشی از نامه یکی از اعضا به رهبری)

اسم من... مهندس سخت افزار کامپیوتر و مدیر مسئول نشریۀ تفکری... ـ اولين نشريه در زمينۀ دانش تخصصي تفكر هستم। ادارۀ اديان از من خواسته است شهادت دروغ بدهم و مرا تحت فشار گذاشته است كه از معلم خود شكايت كنم و به دروغ به او نسبت شيادي و كلاهبرداري بدهم. آنها مدتهاست از من مي‌خواهند كه در بارۀ استاد ايليا«ميم» طرح اتهام دروغين كنم و به او نسبت كذب و خلاف بدهم. من هم مثل دهها هزار نفر از جوانان و تحصیل کردگان اين مملكت، یکی از شاگردان استاد ایلیا «میم» هستم. تعداد زیادی از شاگردان استاد دارای موسسات فرهنگی و NGOهای مختلف در زمینه های علمی، فرهنگی، معنوی، زیست محیطی، آموزشی، موسسات انتشاراتی و نشریات هستند و من هم یکی از این افراد هستم. در این حرکت که با رهبری و هدایت استاد ایلیا «میم» صورت مي‌گیرد، من مسئول امور مالی و اقتصادی حرکت هستم و همیشه هر گونه فعالیت اقتصادی یا تبادل مالی زیرنظر من انجام شده است. در واقع، اعتماد استاد به من به حدی بوده که در این زمینه همه چیز را در اختیار گروه اقتصادی که من در رأس آن هستم قرار داده و خودش در این زمینه دخالتی نکرده و دخالتی نداشته. در خرداد 1386 بعد از سالها تهدید و خط و نشان کشیدن به منزل ایلیا ریختند و او را دستگیر کردند. چند روز بعد هم مرا به همراه چند نفر دیگر از شاگردان استاد دستگیر کردند. مرا بعنوان مسئول کل امور اقتصادی حرکت دستگیر کردند. اتهام من اقدام بر علیه امنیت ملی از طریق توهین به مقدسات... بود که البته هیچ وقت معنی این اتهام را نفهمیدم. در مدتی که در زندان امنیتی 209 بودم به شکلهای مختلف تحت شستشوی مغزی قرار گرفتم تا به معلم و استادم، ایلیا «میم» خیانت کنم. به شکل های مختلف او را ترور شخصیت مي‌کردند، به او دروغ مي‌بستند و تخریب اش مي‌کردند. اسناد زیادی بر علیه استاد جعل شده بود که هر کسی استاد را مي‌شناخت بلافاصله به جعلی بودن این اسناد و صحنه سازی بودن کل داستان پی مي‌برد. بخش عمدۀ بازجویی های من در بارۀ مسائل اقتصادی نبود چون دراین زمینه همه چیز شفاف و روشن بود بلکه بخش عمدۀ بازجویی های من در بارۀ خود ایلیا و ویژگی های فردی او بود. آنها به دنبال این مي‌گشتند که به هر قیمتی و هرطور که شده ایلیا را تخریب کنند. هم در ذهن من هم در ذهن شاگردان دیگر وهم برای همۀ مردم. دروغ و جعلی بودن دلایل و اسناد اهمیتی نداشت و فقط یک چیز مهم بود، تخریب شخصیت استاد و اینکه مردم او را قبول نداشته باشند. شرط آزادی و خلاص شدن ما بدون اینکه در مرحلۀ اول مستقیماً گفته شود یک چیز بود، انکار حقایقی که در بارۀ معلم خود مي‌دانستیم و قبول کردن دروغ هایی که آنها در بارۀ استاد مي‌ساختند. تقریباً همۀ بازجویی‌ها با شستشوی مغزی در جهت تخریب استاد همراه بود. روش اصلی شستشو استفاده از فشار روانی و جعل و مونتاژ کاری بود. حتی حرفها هم مونتاژ شده بود. مثلاً چهار نکتۀ بسیار روشن و خوب را از طریق حذف یک نکتۀ کلیدی و اساسی مطرح مي‌کردند و بعد آن چهار نکته کاملاً تاریک مي‌شد. به هر حال من باید چیزهایی را که یاد گرفته بودم انکار مي‌کردم. تأثیرات بسیار زیاد و بسیار خوب استاد را در زندگی خودم و بقیه انکار مي‌کردم، همۀ چیزهایی را که طی سالها دیده بودم و صدها چیزی که تجربه کرده بودم، انکار مي‌کردم تا بلکه مسئله‌ام حل مي‌شد. البته من انکار نکردم فقط اعتقادات اصلی‌ام را طی جلسات متعدد تفتیش عقاید، مخفی کردم و در نهایت بعد از نزدیک به دو ماه ماندن در سلول انفرادی، از زندان امنیتی 209 آزاد شدم. فعالیت مالی ما آنقدر محدود، شفاف و ساده بود که محل تردید و ابهامی وجود نداشت. همۀ چیزهایی که در بارۀ استاد شایعه کرده بودند، مطلقاً کذب و دروغ بود. از نظر مالی هم همۀ ما مي‌دانستیم که این حرفها تماماً دروغ و برای تخریب شخصیت استاد است. استاد حتی از کسی هم هدیه نمی گرفت و اگر کسانی تأکید داشتند که هدیه ای بدهند به ما یعنی واحد امداد تحویل مي‌دادند، و رسید مي‌گرفتند و در آن رسید همه چیز اعم از انگیزۀ هدیه، چگونگی تهیۀ مبلغ آن و دیگر مؤلفه‌ها قید مي‌گردید. در طول ده دوازده سال گذشته، ما حتی این پول‌ها را هم مصرف نکرده ایم بلکه اکثراً در بانک بوده. از طرفی جمع کل این مبلغ ناچیز است. استاد هیچ هدیه ای را به راحتی قبول نمی کرد و گاهی برای قبول یک هدیۀ کوچک ممکن بود بعد از سالها تصمیم بگیرد. مواردی که ما مجاز بودیم از منبع مالی استفاده کنیم محدود بود. مواردی مثل کمک به افرادی که راههای دیگری برای کمک به آنها وجود نداشت چه در بین شاگردان استاد و چه در سطح جامعه، تأمین مخارج اضطراری کسانی که همۀ زمان خود را صرف تحقیقات و کارهای مطالعاتی و تفکراتی مي‌کردند و منبع دیگری نداشتند. استاد گفته بودند که هر کس هدیه اش را خواست به او پس بدهید. و ما حتی بعد از گذشت ده دوازده سال مي‌توانستیم هر هدیه ای را پس بدهیم. حتی یک نفر بعد از حدود هفت سال آمد و گفت چیزی را که هفت سال پیش داده‌ام را به من برگردانید و ما هدیۀ او را بی کم و کاست به او برگرداندیم. البته این فرد در یک روزنامه و با تحریکات افراد دیگر به استاد توهین کرده بود که وقتی متوجه شدند، همه چیز سر جای خودش است. آن داستان هم نتوانست ادامه پیدا کند و آنجا هم تهمت‌ها دروغ ازآب درآمدند. در واقع هر کسی که استاد را مي‌شناخت با شنیدن این حرفها او را بیشتر باور مي‌کرد و ارتباطش با استاد قویتر مي‌شد. وقتی این دروغ را در آن روزنامه نوشتند، استقبال مردم و جوانان تا مدتها بعد از استاد بیشتر شد. دروغ بودن این حرفها مثل این بود که مثلاً تلاش کنند به کسی القاء کنند نور یعنی تاریکی و تاریکی یعنی نور. همۀ ما استاد را سالها تجربه کرده ایم. او دهها هزار نفر را در این سالها به خدا پیوند داده است. خدا را به زندگی دهها هزار نفر بازگردانده است. هزاران نفر را با تفکر و تحقیق آشنا کرده است. صدها متفکر، محقق، نویسنده و مدرس پرورش داده است. استاد به زندگی دههاهزار نفر، معنا داده است. به آنها هدف و هویت داده است بنابراین کذب بودن این حرفها برای کسانی که اورا مي‌شناسند نیازی به تفکر و تحلیل ندارد. بعد از آزادی من از زندان به من گفتند تعهد بده که با بقیۀ شاگردان استاد ارتباط نداشته باشی، من هم حاضر نشدم امضاء کنم اما آزاد شدم. چند ماه بعد، استاد ایلیا «میم» هم بعد از حدود شش ماه انفرادی از زندان خارج شد. بعد از خروج استاد اززندان 209، من چند بار دیگر به ادارۀ ادیان احضار شدم. ابتدا آنها از من خواستند که با استاد ارتباطی نداشته باشم و من از آنها خواستم تکلیف مبلغي را که دست آنهاست و ما خودمان امانت به آنها داده ایم روشن کنند. این مبلغ مربوط به افرادی دیگر مي‌شد اما آنها بعنوان اهرم فشار پول‌ها را نگه داشتند. در این چند ماه چند بار دیگر هم به ادارۀ ادیان احضار شدم. خواستۀ اصلی آنها از من این است که در بارۀ استاد شهادت دروغ بدهم. آنها مي‌گویند بیا و از استاد شکایت کن و بگو او به زور از تو و بقیه چک گرفته است. در حالی که واقعیت عکس این است. ما اگر به زور هم به استاد چک مي‌دادیم قبول نمی کرد و اگر هم کسی مي‌خواست در بارۀ یک تضمین مالی چک بدهد، به گروه اقتصادی و رأساً به من مي‌داد و ما هم اگر با این درخواست مواجه مي‌شدیم که چیزی را پس بدهیم فوراً پس مي‌دادیم. آنها مي‌گویند که من به دروغ بگویم که استاد از ما به زور چک گرفته است اما واقعیت این است كه ایشان نه به زور نه به نرمی از هیچ کس هیچ سندی نگرفته است. الان روزهاست که من تحت فشار هستم که از استاد شکایت کنم و به دروغ بگویم که استاد شیاد و کلاهبردار است. اگر من این شکایت کذب را از استاد بکنم، ظاهراً دیگر زندان نمی روم. آنها گفتند بیا با مشاوران حقوقی ما حرف بزن تا راهنمایی ات کنند که چه بنویسی. حالا هم مأمور ادارۀ ادیان هر یکی دو روز تماس مي‌گیرد و ازمن مي‌خواهد که بیایم و این شکایت دروغ را طرح کنم و شهادت دروغ بدهم و به جریان تخریب شخصیتی استاد بپیوندم. ظاهراً خیلی‌ها از طرف ادارۀ ادیان ماههاست با داستان مشابهی روبرو هستند. حتی ازماهها قبل از دستگیری استاد در روزنامه‌ها فراخوان مي‌کردند که بیایید از استاد رام الله شکایت کنید، اما کسی نمی رفت. بعد از دستگیری او هم فشارها به تعداد زیادی از شاگردان استاد و مردم بیشتر و بیشتر شد تا هر طور که شده بیایند و از استاد شکایت کنند. من گزارش های زیادی در این باره از دوستان مختلف شنیده‌ام که بعضی از آنها باور کردنی نیست وبهتر مي‌دانم خود آنها که در مرکز واقعه قرار داشته‌اند تعریف کنند. حتي شنيده‌ام كه بعضي از افراد خانواده ايشان هم تحت فشار قرار گرفته‌اند تا اين كار را بكنند. فکر نمی کنم در طول تاریخ تا این حد جعل سند، تهمت دروغ، شایعه سازی و مونتاژ کاری در بارۀ کسی انجام شده باشد. چند ماه پیش آنها یک وبلاگ بسیار توهین آمیز به نام ایلیا74 در بارۀ استاد راه اندازی کردند. تا آن زمان شاگردان استاد از اینکه استاد را در رسانه‌ها و اینترنت مطرح و معرفی کنند منع شده بودند اما بعد از این جرقه، سیل وبلاگها و سایتهای حامی استاد در اینترنت شروع شده که همین امروز مي‌توانید سری به اینترنت بزنید و ببینید چه خبر است. بعضی از دوستان ما مي‌گویند که برای ما فیلم‌ها و عکس های مونتاژ شده ای از استاد پخش کرده‌اند تا بلکه از طریق تخریب شخصیت او ما را از همراهی با ایشان بازدارند. مي‌گویند با فیلم های خانوادگی ایشان هم همین کار را کرده اند. آخرین باری که مرا به ادارۀ ادیان احضار کردند به برادر ایشان که او هم مدتی قبل از 209 آزاد شده بود و به دلیل جانباز بودن فوت کرده بود کلی بد و بیراه گفتند. به برادر دیگر ایشان هم که در 209 بود کلی تهمت زدند. در اين جلسه با چرب زباني و خوشرويي تصنعي با من برخورد كردند. برايم قهوۀ مخصوص آوردند و از من پذيرايي كردند. سپس به خانوادۀ قبلي استاد يعني برادران و خواهران ايشان حمله‌ور شدند و شروع به بدگويي و توهين در بارۀ خانوادۀ ايشان كردند. بعد مثل بارهاي قبل به خود استاد توهين كردند و تلاش كردند او را تخريب كنند و دست آخر از من خواستند تا براي تنطيم يك شكايت دروغ و طرح يك تهمت كذب با مشاور حقوقي اداره صحبت كنم. متاسفانه ادارۀ ادیان همۀ این کارها را به اسم اسلام و حکومت اسلامی و به اسم حاکمیت اسلامی و امام زمان انجام مي‌دهد. در جلسات بازجویی و در جلسات احضارهای بعد از بازجویی مدام مي‌گفتند که ما حاکمیت اسلامی هستیم. ما یعنی حکومت و برای همۀ شاگردان استاد موضوع اینطورجا افتاده که اینها همانطور که خودشان تأکید دارند، همان حکومت اسلامی هستند به همين دليل بسياري از جوانان و مردمي كه از شاگردان استاد هستند بدبين و زخم خورده شده اند. اما من و کسانی که از نزدیک با عملکرد این اداره آشنا هستیم بخوبی مي‌دانیم که این حرکات خودسرانه که آنها به حکومت نسبت مي‌دهند ارتباطی با حکومت اسلامی و حاکمیت اسلامی ندارد بلکه سوء استفاده از نام اسلام و امام زمان و نظام اسلامی است. حکومت اسلامی حافظ آبرو و حیثیت مردم است اما ادارۀ ادیان در این ماهها با تمام قوا و از همۀ راههای ممکن تلاش کرده است آبرو و حیثیت استاد را با توسل به انواع دروغ‌ها و جعل‌ها و صحنه سازي‌ها و جوسازی های کاذب از بین ببرد. من شنیده‌ام که حتی از مکالمات استاد با فرزند سه ساله شان هم به شکلهای دیگری بهره برداری شده است و این صداها به صورت دیگری مونتاژ شده اند. من بعنوان یک شهروند ایرانی، بعنوان یک مسلمان و بعنوان یک انسان از رهبرمان مي‌خواهم به این ظلم ها، به این دروغ ها، به این بی عدالتی‌ها به این روش های غیرانسانی و ضدبشری و ضدخدا، به این ظلم و دروغ هایی که به نام خدا و به نام اسلام و حکومت اسلامی و به نام امام زمان و حاکمیت اسلامی انجام مي‌شود پایان دهند. قرار است که اگر من حرفی در این باره بزنم و حقیقت را بگویم که در این چنددقیقه آن را بیان کردم، مرا دوباره به زندان ببرند. از یازده سال قبل دهها هزارتن از شاگردان استاد حامی نظام اسلامی بوده‌اند اما بعد از دستگیری استاد به اتهام سخنرانی های یازده سال قبل او و به اتهام واهی فرقه سازی، همۀ این جوانان بدبین و گریزان شده اند. آنها به چشم خود دیده‌اند که چطور به نام خدا و اسلام و حکومت اسلامی، با صدها دروغ و جعل و مونتاژ و به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن، ادارۀ اديان شخصیت معلم محبوب آنها را تخریب کرده است و سعی کرده که با استفاده از هر دروغ و نیرنگی او را بی آبرو و بی اعتبار کند. به ما گفته‌اند که حکومت به استاد اجازه نمی دهد با مردم ارتباط داشته باشد، گفته‌اند هر چیزی که استاد دارد توقیف است و جزء اموال حکومت اسلامی است، گفته‌اند تا زمانی که استاد علناً خود را و گذشتۀ خود را انکار نکند با حبس سنگین و اعدام خود و شاگردانش مواجه است. از شما رهبر فرزانه و مهربان مي‌خواهیم که ما را از این ظلم بی سابقه که پر از دروغ‌ها و حقه‌ها و نیرنگ هاست نجات دهید. نه فقط ما را بلکه اسم اسلام و حکومت اسلامی را که اینها به بدترین چیزها آن را آلوده کرده اند، نجات دهید. اسم و آبروی امام زمان را نجات دهید. به نام خداوندی که حی و حاضر است، به نام خداوندی که شاهد است از شما مي‌خواهیم که از حق معلم ما و از حق دهها هزار تن از جوانان مسلمان این سرزمین دفاع کنید و به این ظلم و دروغ و بی عدالتی پایان دهید.

واقعه نويسي شستشوي مغزي و جنگ رواني (قسمت سوم)

ما حكومت هستيم
در حين رانندگي موبايلم زنگ زد. موبايل روي صندلي عقب بود و نمي‌توانستم جواب بدهم.چند بار زنگ زد اما موفق به جواب دادن نشدم. ظهر متوجه شدم كه از طرف دایره مذاهب است.تماس از طرف آقاي م. بود كه رابط اوليۀ ادارۀ اديان با من و بچه‌ها محسوب مي‌شد. همان حوالي ظهر يك بار ديگر زنگ زد و گوشي را برداشتم. خيلي عصباني بود و با بداخلاقي و حالتي توهين آميز گفت كه چرا به تلفن جواب نداده ام. گفتم ميسر نبود. بعد از كمي چك و چانه گفت فردا بروم دفترپيگيري. گفتم ممكن است نتوانم چون كارها و قرارهاي ديگري دارم. با تحكم و اجبار گفت كه حتماً بايد بيايي. فردايش به سمت دفتر پيگيري حركت كردم كه در بين راه باز هم زنگ زد كه الآن كجايي. كه گفتم در اتوبوس هستم و من مثل شما ماشين زير پايم نيست. وقتي به دفتر رسيدم حدوداً 30 تا 45 دقيقه مرا معطل كردند و روشن بود كه چرا اين كار را مي‌كنند. يك اهرم فشار كوچك براي تحقير و آماده شدن براي ملاقات، تا نظرات طرف مقابل با سهولت بيشتري مورد قبول قرار گيرد. آقاي م. همراه شخصي كه بعداً فهميدم نامش آقاي ص. است، آمد. همانطور كه گفتم حالت ص. و م. مثل يك سرهنگ و سرباز بود. از نوع برخورد و ادبيات صحبت، به نظر مي‌رسيد كه ص. فردي كم سواد و كم اطلاع باشد.در مجموع رفتار اين شخص طوري بود كه انگار اصلاً فكر نمي‌كند و نمي‌شنود. شايد هم يك برنامۀ‌ مشخص به او داده بودند و او فقط مجري بود و حق فكر كردن نداشت. برخورد آقاي ص. نسبتاً دوستانه بود. آقاي ص. با اين جمله شروع كرد كه در جلسۀ‌ قبل مي‌خواستم نكته‌اي را به تو بگويم كه چون كار به بازجويي كتبي كشيد امروز گفتم بيايي تا اين نكته را حضوراً به تو بگويم. او گفت اموال استاد (البته به اسم استاد نمي‌گفت) را مصادره كرده ايم زميني را هم كه مربوط به تو است مي‌توانيم مصادره كنيم اما اگر با ما كار كني موضوع زمين را حل مي‌كنيم. گفتم اين زمين رسماً و قانوناً مال من است و شما چنين حقي نداريد. گفت اگر ما با قوه قضائيه صحبت كنيم و از آنها بخواهيم، ديگر به شكلي كه تو مي‌گويي نيست. به تو توصيه مي‌كنم عاقلانه تصميم بگير. ما با خيلي از اطرافيان استاد كه از لحاظ هوش و تحصيلات هم بالاتر يا پايين‌تر از تو بوده‌اند حرف زده ايم.خيلي از آنها بعد از يك ربع ساعت قبول كردند كه با ما همكاري كنند و كارهايي را كه ما در ارتباط با استاد از آنها مي‌خواهيم انجام بدهند. آنها خيلي زود متوجه شدند كه كدام كار عاقلانه است. در طول اين صحبت‌ها و صحبتهاي قبلي آقاي ص.، م. و بقيه مدام خودشان را بعنوان نمايندۀ حكومت اسلامي و نمايندۀ‌ حاكميت اسلامي معرفي مي‌كردند. قاعدۀ صحبتها با بيشتر بچه‌هايي كه مي‌شنيدم تقريباً يكي بود و بسياري از حرفها تكراري بود. آقاي ص. با دستياري م. با خوشرويي و دوستانه و با حالتي احترام آميز از من مي‌خواستند براي پياده كردن طرح هايشان با آنها همكاري كنم. طرح‌هايي كه يك هدف داشت: تخريب شخصيتي استاد به هر قيمت ممكن و بي اعتبار كردن او از طريق جعل و صحنه سازي و ساختن مدارك و شواهد دروغين. من به داخل منزل استاد رفت و آمد داشتم بنابراين آنها مي‌خواستند من در منزل استاد كارهايي را انجام بدهم كه هدف آن فقط همان يك چيز بود. من بايد همكاري مي‌كردم تا كاري كنم كه شاگردان و پيروان استاد از او دور شوند و هر طوري كه شده او را رها كنند البته آنها پروژه هايشان را كلي مطرح مي‌كردند و جزئيات و ريز موضوع را نمي‌گفتند اما اينقدر عادي از اين چيزها صحبت مي‌كردند كه انگار سالهاي سال بود كه به اين حرفه مشغول بودند. آنها چندين بار به من اطمينان دادند كه اگر براي آنها و بر عليه استاد كار كنم آيندۀ‌ من تضمين است و در زندگي‌ام مسئله‌اي نخواهم داشت. من بايد يكي از اين دو تا را انتخاب مي‌كردم: خدافروشي، خودفروشي و عهدفروشي در قبال بدست آوردن زميني كه آنهم قانوناً مال خودم بود بعلاوۀ‌ يك وعده‌اي كه چند بار تكرار شد « تضمين آينده». در واقع آنها از من مي‌خواستند كه اسم خدا را زير پا بگذارم و كلام خدا را لگدمال كنم و به خدا و ايمان و وفاداري‌ام كه در اصل به خداست، خيانت كنم. آنها سعي مي‌كردند اين واقعيت را طور ديگري برايم جلوه دهند. خودشان را دائماً نمايندۀ‌ حكومت و نمايندۀ‌ حاكميت اسلامي معرفي مي‌كردند و مي‌گفتند حرف ما يعني حرف حكومت اسلامي. اما در هر جلسه و آنطور هم كه از بقيه شنيده بودم آنها به راحتي دروغ مي‌گفتند و مثل نقل و نبات قسم دروغ مي‌خوردند. قسم‌هايي حتي يك فرد بدبين را هم مي‌تواند قانع كند كه طرف دارد راست مي‌گويد. آنها از من مي‌خواستند جاسوسي كنم و طي اين جاسوسي وارد كارهاي جعل و مدرك سازي جعلي و صحنه سازي‌هاي كذايي بشوم. تأسف عميقي كه وجود داشت اين بود كه چرا آنها دارند اين كثيف‌ترين كارهاي ممكن را به نام خدا و قرآن، به نام حكومت اسلامي و به نام حاكميت اسلامي انجام مي‌دهند. نه فقط با من بلكه مشابه همين كار با مشخصات شبيه به اين با ديگران هم انجام شده بود. آنها تلاش زيادي كردند كه با توسل به تكرار و قدرت (قدرت حكومتي)‌ به من بقبولانند كه استاد غير از آن چيزي است كه ما در همۀ‌ اين سالها تجربه كرده ايم و زندگي اش كرده ايم. مي‌خواستند به هر زوري كه شده بقبولانند كه استاد دروغگو و مكار است و قصد سوء استفاده دارد. كار آنها به قدري مسخره،توخالي و متناقض بود درست مثل اينكه كسي بخواهد به من بقبولاند كه از ابر باران نمي‌بارد بلكه پاره آجر و سنگهاي بزرگ مي‌بارد. هيچ استدلال قدرتمندي هم نداشتند. اگر هم استدلالي مي‌كردند آنقدر سطحي و بچه گانه بود كه مرا به تعجب وامي داشت كه چطور فردي كه خود را اينقدر با تجربه و حرفه‌اي مي‌داند از اين استدلالهاي متناقض استفاده مي‌كند. در طول جلسه آنها سعي داشتند هر طور كه شده استاد را در نظر من تحقير و بي اعتبار كنند. انواع اتهامات ممكن را به او وارد مي‌كردند اما براي من كه سالها با استاد بوده‌ام و از نزديك شاهد همه چيز بوده‌ام اين اتهامات چيزي جز يك سري خيالات باطل نبود. من قاطعانه نظرم را گفتم و خود فروشي و معلم فروشي و خدافروشي را صريحاً رد كردم. همينكه با قاطعيت درخواست جاسوسي و جعل كاري را رد كردم يك دفعه برخورد آنها عوض شد. آقاي عبداله ص. از آن حالت مصنوعي و كذايي دوستانه و احترام آميز خارج شد و شروع كرد به اهانت‌هاي تند و فحاشي. در طول بي ادبي‌ها و فحاشي‌ها مدام تأكيد او يادم مي‌آمد كه « ما نمايندۀ‌ حكومت و حاكميت اسلامي هستيم...» . آنها فحش مي‌دادند، تهديد مي‌كردند و ابتدايي‌ترين حقوق انساني مرا زير پا مي‌گذاشتند و آخرش هم گفتند به هر جايي كه مي‌خواهي شكايت كن. برخورد آنها طوري بود انگار جايگاه آنها در نظام از همه بالاتر است چون مثلاً دربارۀ‌ قوۀ‌ قضائيه و قضات با تمسخر حرف مي‌زدند و مي‌گفتند ما هر چه بخواهيم آنها هم همان را مي‌خواهند. ما هر طور كه بخواهيم قوۀ‌ قضائيه و مسئولان را جهت مي‌دهيم و قانع مي‌كنيم. فكر مسئولين و حتي رهبري دست ماست. هر پرونده‌اي را هر طور كه بخواهيم به مسئولين و مردم نشان مي‌دهيم. مي‌گفتند ما در جايي كم نمي‌آوريم اگر هم كم بياوريم با يك يا چند صحنه سازي و تغيير چيدمان مسئله را حل مي‌كنيم. مي‌گفت اگر بخواهيم كسي را خراب كنيم با امكاناتي كه در اختيارمان است اينكار را در چند دقيقه مي‌كنيم. ما از هر كسي بخواهيم مي‌توانيم هر فيلمي تهيه كنيم. آنقدر هم توان فني داريم كه احدي از مونتاژ بودن آن سر در نياورد. اين صحبتها در بارۀ‌ خودم هم بود و با تهديداتي از اين دست ادامه پيدا كرد كه آيندۀ‌ بدي در انتظار من است. اين بار آينده‌اي را برايم ترسيم كردند كه در آن همه چيز من گرفته شده و من هيچ پشتوانه و هيچ پشت و پناهي ندارم و با چاشني‌هاي تهديد و وحشت سعي مي‌كردند بيشتر مرا بترسانند و به هر زور و حقه‌اي كه شده مرا وادار به خدافروشي و خودفروشي كند. در قسمت دوم تئاتري كه اين افسر كاركشتۀ ادارۀ‌ اديان به راه انداخته بود من مدام با تصاويري وحشتناك از وضعيت خودم و آينده‌ام روبرو مي‌شدم و همچنين با يك راه فرار از فشار و آن اين بود كه خودت را، روح ات را، شرافت ات و خدايت را بفروش و بردۀ‌ ما بشو. از وسط تهديدها او در حالي كه بصورت يك رگبار كور در بارۀ‌ استاد و من و روند طرح اتهام مي‌كرد و البته چون رنگي نداشت مكثي هم روي آنها نداشت يكدفعه مثل اينكه چيزي به ذهن اش رسيده باشد، با حالتي شيطاني يك اتهام فوق مسخره را مطرح كرد. اتهام همجنس بازي. اين شيطاني‌ترين و ناجوانمردانه‌ترين و در عين حال مسخره‌ترين حرفي بود كه در آن جلسه شنيدم. با توجه به چيزهاي پراكنده‌اي كه قبلاً دربارۀ اين افراد شنيده بودم، چنين پديده‌هايي براي آنها خيلي عادي و روزمره بود بنابراين نبايد تعجبي مي‌كردم اما حالت نامردي و رذالتي كه در اين صحبت بود مرا تعجب زده كرد. گفتند تو با استاد ارتباط جنسي داشته اي! ديگر دستش به جايي بند نبود و نمي‌دانست چطور مرا تحت فشار بگذارد. مي‌خواست هر طور شده مرا خرد كند تا حرفش را قبول كنم. آنقدر اين حرف حالت قبيحانه و مسخره‌اي داشت كه حتي حاضر نشدم در اين باره كلمه‌اي توضيح دهم. اما اين سوال پيش مي‌آيد كه چرا او اتهام ارتباط نامشروع را مطرح نكرد. چون او هم مرا مي‌شناخت هم استاد را و هم ارتباط بين ما را. مي‌دانست كه من در اين باره همه چيز را مي‌دانم چون خيلي از ملاقات‌هاي خصوصي را من خودم تنظيم كرده بودم بنابراين طرح آن صحبت بيهوده جايي نداشت. در ادامه گفت تابحال شده شب پيش استاد بخوابي؟! محكم گفتم نه و در اين باره فقط گفتم حرفهاي شما مسخره و مشمئزكننده است. در اين چند جلسه وقتي كه حرفي در بارۀ‌ مسائل جنسي، زنان ودختران پيش مي‌آمد اينها خيلي هيجان زده مي‌شدند و با ولع در اين باره حرف مي‌زدند. بعد از جواب من، آقاي ص. ديگر مطلب را ادامه نداد و با اين صحبت به جلسه پايان داد كه مي‌داني همسر استاد از تو بدش مي‌آيد؟ پرسيد، مي‌داني چرا از تو بدش مي‌آيد؟ گفتم با او صحبت مي‌كنم و از او مي‌پرسم. اين آخرين تيري بود كه در آن جلسه شليك شد:‌ تفرقه. در آخر صحبت، آقاي ص. دوباره گفت فكر كن و تصميم ات را بگير. بعد هم گفت والسلام و با عجله از اتاق بيرون رفت. فكر مي‌كنم با يكي ديگر از شاگردان استاد جلسه داشت... امضا : محفوظ

واقعه نويسي شستشوي مغزي و جنگ رواني (قسمت دوم)

جاسوس نیستم

در همان اولین جلسۀ احضار به دایره مذاهب آنها درخواست خیلی عجیبی را مطرح کردند. از من خواستند که به زندگی شخصی استاد نفوذ کنم و در بارۀ او جاسوسی کنم. البته چند ماه قبل از بعضی دوستانم شنیده بودم که ادارۀ ادیان از همسر استاد هم خواسته بود تا اگر استاد آزاد شد با اداره همکاری کند و بر علیه استاد جاسوسی کند. کسانی که با ایشان رابطۀ نزدیکتری داشتند و هنگام صحبتهای تلفنی ایشان با ادارۀ ادیان در کنارشان بودند مي‌گفتند چندین بار شاهد بوده‌اند که آنها بصورت تلفنی آموزش های لازم را برای جاسوسی کردن در بارۀ استاد به همسر ایشان مي‌دادند و همسر ایشان هم صرفاً برای آنکه بتواند استاد را ببیند و با او حرف بزند، به حرف آنها گوش مي‌دهد و ظاهراً با آنها همراهي مي‌كند. ظاهراً قبل از هر کسی آنها استاد را پیش همسرشان تخریب کرده بودند. یکی از دوستانم که دوست نزدیک خانم پِریا است مي‌گفت که او گفته حدود دوسه ماه آنها درخواستها و توصیه هایی را فقط در این زمینه داشته‌اند كه او در زندگي خصوصي شان بر عليه استاد جاسوسي كند و به ادارۀ اديان گزارش بدهد، اما اوایل شهریور 86 با او تماس گرفته‌اند و گفته‌اند ما به تو نگفتیم که برای ما جاسوسی کنی، ما کار غیراخلاقی نمی کنیم و به محدودۀ زندگي خانوادگي وارد نمي‌شويم و ادعاهای این شکلی. همان روزهای اول دستگیری استاد (در خرداد 86)، همسر استاد به این دوست مشترکمان گفته بود که روز اول که آنجا رفته‌ام به من گفته‌اند آیا خبر داری که استاد با دختری با این مشخصات ارتباط دارد؟ من هم در جریان جزئیات آن ارتباط بودم اما به روی خودم نمی آوردم. آن دختر حالت دختر خواندۀ استاد بود و رابطۀ استاد با او دقیقاً مثل رابطۀ یک پدر با دخترش بود. حالا در اولین جلسۀ احضار به ادارۀ ادیان آنها از من هم مي‌خواستند که در بارۀ استاد جاسوسی کنم. نکتۀ کمی عجیب‌تر این بود که مرا به داخل ادارۀ ادیان نبردند بلکه در یک هتل با من قرار گذاشتند. آنها از من خواستند كه در داخل خانۀ استاد و حتي در آشپزخانه، حمام و اتاق خواب ايشان هم ميكروفن كار بگذارم و تا جائيكه مي‌توانم از مكالمات خصوصي استاد نوار و فيلم ضبط كنم. چندين بار از ارتباط قبلي من و استاد سوال كردند و سعي داشتند از دل آن ارتباط چيزهايي بيرون بكشند و آن را جعل و سپس بزرگنمايي كنند. مثلاً من گفتم كه يكبار با استاد و چند تن از دوستان ديگر بوده ايم و من كف پاهاي استاد را كه به دليل پياده روي زياد تاول زده بود، پماد زدم و چند دقيقه‌اي كف پاي ايشان را پماد ماليدم. مي‌خواستم با اين خاطره اندازۀ نزديكي خودم به استاد را بگويم و به آنها بفهمانم كه شناخت شما چقدر دربارۀ غلط است و شناخت من كه تا اين حد به او نزديك هستم خيلي با شناخت شما فرق مي‌كند. اما همين را آنها تبديل به چيز ديگري كردند. ولی آقای م. گفت بيا بگو يكي از وظايف اصلي تو ماساژ پاهاي استاد بوده. گفتم كه اين دروغ محض است. او گفت اگر دربارۀ يك كافر دروغ بگويي اين راستي است. بعد چند تا آيۀ قرآن را برايم گفت و به نظر چند مجتهد استناد كرد كه خلاصۀ آنها اين بود كه اگر من بگويم استاد آدم بدي است و كلاً در بارۀ استاد دروغ بگويم، كار ثوابي كرده ام. اوتا حدي مثل آدم‌هاي جنون زده حرف مي‌زد. مثل اينكه اصلاً نمي‌فهميد چه مي‌گويد. من مقاومت مي‌كردم و او براي اينكه حرفهايش را به من بقبولاند دلايل بيشتري ارائه مي‌داد. اما دلايلي كه مي‌گفت خيلي عجيب بود. مثلاً مي‌گفت استاد هم مريض مي‌شود. نمي‌دانستم بايد چه چيزي را از اين حرف استخراج كنم. م. مي‌گفت استاد با خيلي از افراد خانواده اش درگيري داشته. مي‌دانستم همان جريان را مي‌گوييد كه ايشان به خاطر مادرش با آنها ارتباط خوبي نداشته؛ چون اين موضوع را استاد چند سال پيش برايم تعريف كرده بودند. آخرين ضربۀ آقاي م. در آن روز اين بود كه چند دقيقه‌اي صدا و فيلم از استاد برايم پخش كرد. فيلم‌ها و صداها روي يك دستگاه موبايل ضبط شده بود. اول از من خواست قسم بخورم اما من گفتم من يكبار قسم خورده‌ام براي هفت پشتم كافي است. ديگر نمي‌خواهم قسم بخورم. گفت همين كار تو نشانۀ حسن نيت است و مثل فلاني (منظورش استاد بود) نيستي كه روزي هزار بار قسم قرآن بخورد. در حاليكه همۀ ما و همۀ نزديكان استاد مي‌دانستيم كه ايشان هرگز به خدا يا قرآن قسم نخورده است. واقعيت اين است كه من به اندازه‌اي كه در اين دوسه جلسه ازآقاي م. دروغ و تناقض شنيده بودم، تا بحال از هيچ كس در اين زمان كم تا اين اندازه زياد دروغ نشنيده بودم. بعد از اينكه قسم نخوردم و او نتيجه گيري كرد كه به اين دليل من آدم قابل اعتمادتري هستم، مقدار بيشتري فيلم و صدا از استاد، همسر ایشان، از آقايان … و … و خانمها …و … برايم پخش كرد. براي حتي يك فرد ناآشنا و مبتدي هم مشخص بود كه اين قطعه‌ها تماماً مونتاژ و ساختگي هستند و آنها با حذف سروته، معناي ديگري به آن داده بودند.او قسمتي از مكالمۀ خصوصي استاد با همسرشان را برايم پخش كرد كه صرفاً يك صحبت معمولي خانوادگي بود. از حرف زدن استاد با پسرش هم تكه‌اي پخش كرد كه در آن صدا و لهجۀ استاد تغيير كرده بود و مثل بچه‌هاي كوچك شده بود و استاد داشت مثلاً با صدايي مشابه صداي فرزندش با او حرف مي‌زد. آقای م. روي همين تكه مكث كرد و گفت ببين اين چه آدم مسخره‌اي است. قطعاًت مونتاژ شده بيش از حد مضحك بودند و براي كسي كه حتي تحليل هم بلد نباشد، چيزي منفي براي گفتن نداشتند. استاد با پسر سه ساله اش با زبان معاشقه حرف مي‌زد و با شوخي و بازي از او بوس مي‌خواست. خانم … به دليل بيماري مادرش داشت پشت گوشي گريه مي‌كرد اما مشخص نبود كه اين مسئله به دليل بيماري مادرش است ولي من خبر داشتم كه چند ماه پيش مادرش مريض و راهي بيمارستان شده بود اما صداي ضبط شده مسئله را به گونه‌اي ديگر منعكس مي‌كرد و نشان مي‌داد كه او به دلايلي غيراخلاقي در حال گريه كردن است كه جاي اشاره به آن نيست. آقاي م. همزمان با تمام شدن اين قطعاًت سري تكان مي‌داد. شايد به معني آنكه ديدي كه تو خيلي چيزها را نمي‌دانستي. او در ادامه گفت كه فساد استاد خيلي بيشتر از فساد اخلاقي است و فساد اخلاقي در برابر فساد اعتقادي استاد هيچ است. مي‌گفت استاد انديشه هايش فاسد و برضد اسلام است و انديشه هايش براي حكومت اسلامي مثل يك بيماري است. او مدتي هم در بارۀ مسائل خصوصي افراد ديگر با من حرف زد و سعي مي‌كرد همۀ كساني كه من در ذهنم براي آنها احترام قائل هستم را زير سوال ببرد. مي‌گفت ما حتي خبر داريم كه در محیط خیلی خصوصی آنها هم چه مي‌گذرد. گفتم مگر شما با روابط خیلی خیلی خصوصی آدمها هم كار داريد. گفت اگر تشكيلات به اين تشخيص برسد كه بايد كار داشته باشد با آنجا هم كار دارد. بعد برايم توضيح داد كه كي با كي دوست دختر است و كي دوست پسر كي است. گفتم كه اين چيزها در همه جاي دنيا و حتي در بين مردم خودمان هم كاملاً عادي است. گفت اينها در ايران عادي نيست اما در خارج هست. در ايران يك عدۀ معدودي از مردم ضد انقلاب اينطوري زندگي مي‌كنند و اينها از مصاديق ضدانقلاب بودن است. آقاي م. طوري حرف مي‌زد كه يا دارد خود را به بي خبري مي‌زند يا واقعاً از همه جا بي خبر است. او گفت اعتماد من به تو يك اعتماد شخصي است و من دارم از خودم مايه مي‌گذارم و خودم با دليل‌هايي كه آورده‌ام تشكيلات را راضي كرده‌ام تا به تو اعتماد كنند. كمي حرفهايش مشكوك بود. شك من از جايي بوجود آمد كه او محل قرار را از دفتر پيگيري به هتل تغيير داد و خيلي از حرفهاي ما در خيابان ردّ و بدل شد. او گفت در بين بچه‌ها به طرز نامحسوسي پخش كن كه فيلم‌هايي از استاد ديده‌اي كه هركس ببيند با دست خودش استاد را اعدام مي‌كند. تأكيد مي‌كرد كه طوري پخش كن كه كسي متوجه نشود منشاء خبر تو هستي. يك طوري بگو كه خبرها متوجه اشخاص ديگري بشود. گفتم همۀ كارهايي كه شما از من مي‌خواهيد به نوعي من بايد دروغ بگويم و بقيه را فريب بدهم اما در همۀ سالهايي كه با استاد بوديم مسئلۀ دروغ براي همۀ ما خط قرمز بوده و ما شديداً از دروغ گفتم منع مي‌شديم. گفت اينها كه دروغ نيست. اينها شگردهاي حرفه‌اي است. گفت مواظب باش كه به ما خيانت نكني و با دستگاه اطلاعاتي درنيفتي چون در يك چشم برهم زدن نابودت مي‌كنيم. ما بين اين بچه‌ها صدها نفوذي داريم و به هركدام از آنها يك مأموريت داده ايم. از كجا مي‌داني يكي از اعضاء خانوادۀ خود تو از مأموران ما نيست. اگر بتواني اين كار را انجام بدهي يك مأموريت مقدس را انجام داده‌اي كه از جبهه رفتن كمتر نيست. گفتم دقيقاً بايد چكار كنم؟ گفت جمع آوري اخبار از درون زندگي استاد و از درون زندگي اعضاي ياسين. گفتم با اكثر آنها ارتباط ندارم. گفت با همان چند نفري كه داري. با استاد هم كه قبلاً ارتباط داشته‌اي مي‌تواني دوباره داشته باشي. اگر دست ات به كامپيوتر رسيد، سعي كن فوراً اطلاعات روي هارد آن را ذخيره كني. گفتم روي چه؟ گفت يك كول ديسك پرحجم بخر و فاكتور كن من پولش را بهت مي‌دم. گفت فيلم و صدا بگير. فيلمي را كه ديدي بدون ذكر محتوايش بين بچه‌ها پخش كن. ذهن شان را جهت بده و فقط بگو فيلم خيلي ناجوري ديده ام. سعي كن شيطاني را كه در درون استاد است نشان بدهي. ترديد در ايشان بوجود بياور و خيلي آهسته و نامحسوس مطرح كن كه او يك شياد است. اگر ديدي كه طرف ات اين را قبول نمي‌كند بگو ديوانه است. اگر فكر كردي اين را هم قبول ندارد بگو جادوگر و شيطاني است. اجر اين كار تو از سينه زني و گريه كردن درمحرم هم بيشتر است. كار تو بزرگترين خدمت به انقلاب است و مطمئن باش نتيجۀ اين خدمت را مي‌بيني… امضا: محفوظ