جاسوس نیستم
در همان اولین جلسۀ احضار به دایره مذاهب آنها درخواست خیلی عجیبی را مطرح کردند. از من خواستند که به زندگی شخصی استاد نفوذ کنم و در بارۀ او جاسوسی کنم. البته چند ماه قبل از بعضی دوستانم شنیده بودم که ادارۀ ادیان از همسر استاد هم خواسته بود تا اگر استاد آزاد شد با اداره همکاری کند و بر علیه استاد جاسوسی کند. کسانی که با ایشان رابطۀ نزدیکتری داشتند و هنگام صحبتهای تلفنی ایشان با ادارۀ ادیان در کنارشان بودند ميگفتند چندین بار شاهد بودهاند که آنها بصورت تلفنی آموزش های لازم را برای جاسوسی کردن در بارۀ استاد به همسر ایشان ميدادند و همسر ایشان هم صرفاً برای آنکه بتواند استاد را ببیند و با او حرف بزند، به حرف آنها گوش ميدهد و ظاهراً با آنها همراهي ميكند. ظاهراً قبل از هر کسی آنها استاد را پیش همسرشان تخریب کرده بودند. یکی از دوستانم که دوست نزدیک خانم پِریا است ميگفت که او گفته حدود دوسه ماه آنها درخواستها و توصیه هایی را فقط در این زمینه داشتهاند كه او در زندگي خصوصي شان بر عليه استاد جاسوسي كند و به ادارۀ اديان گزارش بدهد، اما اوایل شهریور 86 با او تماس گرفتهاند و گفتهاند ما به تو نگفتیم که برای ما جاسوسی کنی، ما کار غیراخلاقی نمی کنیم و به محدودۀ زندگي خانوادگي وارد نميشويم و ادعاهای این شکلی. همان روزهای اول دستگیری استاد (در خرداد 86)، همسر استاد به این دوست مشترکمان گفته بود که روز اول که آنجا رفتهام به من گفتهاند آیا خبر داری که استاد با دختری با این مشخصات ارتباط دارد؟ من هم در جریان جزئیات آن ارتباط بودم اما به روی خودم نمی آوردم. آن دختر حالت دختر خواندۀ استاد بود و رابطۀ استاد با او دقیقاً مثل رابطۀ یک پدر با دخترش بود. حالا در اولین جلسۀ احضار به ادارۀ ادیان آنها از من هم ميخواستند که در بارۀ استاد جاسوسی کنم. نکتۀ کمی عجیبتر این بود که مرا به داخل ادارۀ ادیان نبردند بلکه در یک هتل با من قرار گذاشتند. آنها از من خواستند كه در داخل خانۀ استاد و حتي در آشپزخانه، حمام و اتاق خواب ايشان هم ميكروفن كار بگذارم و تا جائيكه ميتوانم از مكالمات خصوصي استاد نوار و فيلم ضبط كنم. چندين بار از ارتباط قبلي من و استاد سوال كردند و سعي داشتند از دل آن ارتباط چيزهايي بيرون بكشند و آن را جعل و سپس بزرگنمايي كنند. مثلاً من گفتم كه يكبار با استاد و چند تن از دوستان ديگر بوده ايم و من كف پاهاي استاد را كه به دليل پياده روي زياد تاول زده بود، پماد زدم و چند دقيقهاي كف پاي ايشان را پماد ماليدم. ميخواستم با اين خاطره اندازۀ نزديكي خودم به استاد را بگويم و به آنها بفهمانم كه شناخت شما چقدر دربارۀ غلط است و شناخت من كه تا اين حد به او نزديك هستم خيلي با شناخت شما فرق ميكند. اما همين را آنها تبديل به چيز ديگري كردند. ولی آقای م. گفت بيا بگو يكي از وظايف اصلي تو ماساژ پاهاي استاد بوده. گفتم كه اين دروغ محض است. او گفت اگر دربارۀ يك كافر دروغ بگويي اين راستي است. بعد چند تا آيۀ قرآن را برايم گفت و به نظر چند مجتهد استناد كرد كه خلاصۀ آنها اين بود كه اگر من بگويم استاد آدم بدي است و كلاً در بارۀ استاد دروغ بگويم، كار ثوابي كرده ام. اوتا حدي مثل آدمهاي جنون زده حرف ميزد. مثل اينكه اصلاً نميفهميد چه ميگويد. من مقاومت ميكردم و او براي اينكه حرفهايش را به من بقبولاند دلايل بيشتري ارائه ميداد. اما دلايلي كه ميگفت خيلي عجيب بود. مثلاً ميگفت استاد هم مريض ميشود. نميدانستم بايد چه چيزي را از اين حرف استخراج كنم. م. ميگفت استاد با خيلي از افراد خانواده اش درگيري داشته. ميدانستم همان جريان را ميگوييد كه ايشان به خاطر مادرش با آنها ارتباط خوبي نداشته؛ چون اين موضوع را استاد چند سال پيش برايم تعريف كرده بودند. آخرين ضربۀ آقاي م. در آن روز اين بود كه چند دقيقهاي صدا و فيلم از استاد برايم پخش كرد. فيلمها و صداها روي يك دستگاه موبايل ضبط شده بود. اول از من خواست قسم بخورم اما من گفتم من يكبار قسم خوردهام براي هفت پشتم كافي است. ديگر نميخواهم قسم بخورم. گفت همين كار تو نشانۀ حسن نيت است و مثل فلاني (منظورش استاد بود) نيستي كه روزي هزار بار قسم قرآن بخورد. در حاليكه همۀ ما و همۀ نزديكان استاد ميدانستيم كه ايشان هرگز به خدا يا قرآن قسم نخورده است. واقعيت اين است كه من به اندازهاي كه در اين دوسه جلسه ازآقاي م. دروغ و تناقض شنيده بودم، تا بحال از هيچ كس در اين زمان كم تا اين اندازه زياد دروغ نشنيده بودم. بعد از اينكه قسم نخوردم و او نتيجه گيري كرد كه به اين دليل من آدم قابل اعتمادتري هستم، مقدار بيشتري فيلم و صدا از استاد، همسر ایشان، از آقايان … و … و خانمها …و … برايم پخش كرد. براي حتي يك فرد ناآشنا و مبتدي هم مشخص بود كه اين قطعهها تماماً مونتاژ و ساختگي هستند و آنها با حذف سروته، معناي ديگري به آن داده بودند.او قسمتي از مكالمۀ خصوصي استاد با همسرشان را برايم پخش كرد كه صرفاً يك صحبت معمولي خانوادگي بود. از حرف زدن استاد با پسرش هم تكهاي پخش كرد كه در آن صدا و لهجۀ استاد تغيير كرده بود و مثل بچههاي كوچك شده بود و استاد داشت مثلاً با صدايي مشابه صداي فرزندش با او حرف ميزد. آقای م. روي همين تكه مكث كرد و گفت ببين اين چه آدم مسخرهاي است. قطعاًت مونتاژ شده بيش از حد مضحك بودند و براي كسي كه حتي تحليل هم بلد نباشد، چيزي منفي براي گفتن نداشتند. استاد با پسر سه ساله اش با زبان معاشقه حرف ميزد و با شوخي و بازي از او بوس ميخواست. خانم … به دليل بيماري مادرش داشت پشت گوشي گريه ميكرد اما مشخص نبود كه اين مسئله به دليل بيماري مادرش است ولي من خبر داشتم كه چند ماه پيش مادرش مريض و راهي بيمارستان شده بود اما صداي ضبط شده مسئله را به گونهاي ديگر منعكس ميكرد و نشان ميداد كه او به دلايلي غيراخلاقي در حال گريه كردن است كه جاي اشاره به آن نيست. آقاي م. همزمان با تمام شدن اين قطعاًت سري تكان ميداد. شايد به معني آنكه ديدي كه تو خيلي چيزها را نميدانستي. او در ادامه گفت كه فساد استاد خيلي بيشتر از فساد اخلاقي است و فساد اخلاقي در برابر فساد اعتقادي استاد هيچ است. ميگفت استاد انديشه هايش فاسد و برضد اسلام است و انديشه هايش براي حكومت اسلامي مثل يك بيماري است. او مدتي هم در بارۀ مسائل خصوصي افراد ديگر با من حرف زد و سعي ميكرد همۀ كساني كه من در ذهنم براي آنها احترام قائل هستم را زير سوال ببرد. ميگفت ما حتي خبر داريم كه در محیط خیلی خصوصی آنها هم چه ميگذرد. گفتم مگر شما با روابط خیلی خیلی خصوصی آدمها هم كار داريد. گفت اگر تشكيلات به اين تشخيص برسد كه بايد كار داشته باشد با آنجا هم كار دارد. بعد برايم توضيح داد كه كي با كي دوست دختر است و كي دوست پسر كي است. گفتم كه اين چيزها در همه جاي دنيا و حتي در بين مردم خودمان هم كاملاً عادي است. گفت اينها در ايران عادي نيست اما در خارج هست. در ايران يك عدۀ معدودي از مردم ضد انقلاب اينطوري زندگي ميكنند و اينها از مصاديق ضدانقلاب بودن است. آقاي م. طوري حرف ميزد كه يا دارد خود را به بي خبري ميزند يا واقعاً از همه جا بي خبر است. او گفت اعتماد من به تو يك اعتماد شخصي است و من دارم از خودم مايه ميگذارم و خودم با دليلهايي كه آوردهام تشكيلات را راضي كردهام تا به تو اعتماد كنند. كمي حرفهايش مشكوك بود. شك من از جايي بوجود آمد كه او محل قرار را از دفتر پيگيري به هتل تغيير داد و خيلي از حرفهاي ما در خيابان ردّ و بدل شد. او گفت در بين بچهها به طرز نامحسوسي پخش كن كه فيلمهايي از استاد ديدهاي كه هركس ببيند با دست خودش استاد را اعدام ميكند. تأكيد ميكرد كه طوري پخش كن كه كسي متوجه نشود منشاء خبر تو هستي. يك طوري بگو كه خبرها متوجه اشخاص ديگري بشود. گفتم همۀ كارهايي كه شما از من ميخواهيد به نوعي من بايد دروغ بگويم و بقيه را فريب بدهم اما در همۀ سالهايي كه با استاد بوديم مسئلۀ دروغ براي همۀ ما خط قرمز بوده و ما شديداً از دروغ گفتم منع ميشديم. گفت اينها كه دروغ نيست. اينها شگردهاي حرفهاي است. گفت مواظب باش كه به ما خيانت نكني و با دستگاه اطلاعاتي درنيفتي چون در يك چشم برهم زدن نابودت ميكنيم. ما بين اين بچهها صدها نفوذي داريم و به هركدام از آنها يك مأموريت داده ايم. از كجا ميداني يكي از اعضاء خانوادۀ خود تو از مأموران ما نيست. اگر بتواني اين كار را انجام بدهي يك مأموريت مقدس را انجام دادهاي كه از جبهه رفتن كمتر نيست. گفتم دقيقاً بايد چكار كنم؟ گفت جمع آوري اخبار از درون زندگي استاد و از درون زندگي اعضاي ياسين. گفتم با اكثر آنها ارتباط ندارم. گفت با همان چند نفري كه داري. با استاد هم كه قبلاً ارتباط داشتهاي ميتواني دوباره داشته باشي. اگر دست ات به كامپيوتر رسيد، سعي كن فوراً اطلاعات روي هارد آن را ذخيره كني. گفتم روي چه؟ گفت يك كول ديسك پرحجم بخر و فاكتور كن من پولش را بهت ميدم. گفت فيلم و صدا بگير. فيلمي را كه ديدي بدون ذكر محتوايش بين بچهها پخش كن. ذهن شان را جهت بده و فقط بگو فيلم خيلي ناجوري ديده ام. سعي كن شيطاني را كه در درون استاد است نشان بدهي. ترديد در ايشان بوجود بياور و خيلي آهسته و نامحسوس مطرح كن كه او يك شياد است. اگر ديدي كه طرف ات اين را قبول نميكند بگو ديوانه است. اگر فكر كردي اين را هم قبول ندارد بگو جادوگر و شيطاني است. اجر اين كار تو از سينه زني و گريه كردن درمحرم هم بيشتر است. كار تو بزرگترين خدمت به انقلاب است و مطمئن باش نتيجۀ اين خدمت را ميبيني… امضا: محفوظ