۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

واقعه نويسي شستشوي مغزي و جنگ رواني (قسمت اول)

به نام خدا

من فريب خوردم در یکی از روزهای تابستان سال 1386 ازطرف « دفتر پیگیری های وزارت اطلاعات » با من تماس گرفتند . محترمانه از من دعوت کردند که به آنجا بروم تا در بارۀ موضوعاتی صحبت کنیم . لهجۀ گوینده کمی به ترکی میزد .وقتی وارد دفتر شدم دو نفر آنجا بودند . یکی خود را حبیبی و دیگری مجتبایی معرفی کرد . مجتبایی لاغرتر و حبیبی چاق تر و با قدي كوتاه تر بود . برخورد آنها ظاهراً دوستانه بود و تلاش مي كردند هر چه صمیمی تر باشند . موضوع اصلی صحبتها در بارۀ استاد ایلیا «میم» بود كه آنها از او با عنوان پيمان ياد مي كردند. اين يكي از اسمهاي متعددي بود كه قبلاً بعنوان يكي از اسامي شناسنامه اي استاد از او شنيده بوديم. مدتها می شد که ما مي شنيديم که نیرويی امنیتی بنام «اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي» او را دستگیر و زندانی کرده اند . من و اکثر شاگردان استاد به شدت نگران استاد شده بودیم .باید اعتراف کنم که در این روزها به دلیل شایعات ضدونقیضی که از بچه ها در بارۀ استاد شنیده بودم دچار تردید و تزلزل شده بودم و از خودم بوي خيانت به مشامم مي رسيد. قبل از دستگیری ، استاد برای من همه چیز بود . همیشه او را بعنوان معلم و مقتدا و سرورم می شناختم اما این روزها آشفته بودم . به احساسی از بدبینی مبتلا بودم و شاید این بدبینی بی دلیل نبود . به دلیل همین آشفتگی ها و بدبینی ها در بارۀ کسی که محور و مرکز زندگی ام بود همه چیز به هم ریخته شده بود . از طرفی من مسئولیت تعدادی از دیگر شاگردان استاد را بعهده داشتم بنابراین حالات من کم و بیش به آنها هم سرایت می کرد . احتمالاً علت احضار من به دفتر پیگیری های وزارت اطلاعات ، توسط اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي، همین دو دلیل بود .یعنی آنها از طریق کنترل مکالمات تلفنی من در منزل با دوستانم متوجه تزلزل ، تردید و ضعفم شده بودند و از طرفی من مسئول یکی از کلاسها بودم و دیدگاههاو اندیشه های اعضاء هر کلاسی هم عمیقاً از دیدگاههای مسئول کلاس تأثیرپذیر بود . بنابراین من هم یک سوژۀ آماده محسوب می شدم و هم می توانستم بقیه را با خود همراه کنم . آقای مجتبایی و حبیبی خیلی زود به اصل موضوع پرداختند . محتوای جلسه یک چیز و آن توجیه من بود . با هر حرفی که آنها می زدند تردید جدیدی در من به وجود می آمد ، ذهنم مبهم تر می شد ، آشفته تر می شدم و تشویش و ناامیدی و نفرت در من بیشتر و بیشتر می شد . نه نفرت نسبت به آنها بلکه نفرت به آنچه در طول نزدیک به ده سال از زندگی ام ، قسمتی از ذهن و زندگی مرا به خود معطوف کرده بود . اندیشه ها و تلاش هایی برای تسلیم شدن به خدا و توجه کردن به خدا و خدمتگزاری و تلاش های پی در پی برای فهم کلام خدا و عمل به آن امروز زير سوال رفته بود. ده سال گمان می کردم که استاد ، در بین همۀ معلمان دنیا بی همتا و یگانه است و حالا توجیهات این دو نفر مرا در هجومی سنگین قرار داده بود . در کمتر از دوسه ساعت به اندازۀ ده سال شک و تردید و بدبینی به من منتقل شده بود . باید اعتراف کنم که آن دو نفر بسیار در کارشان که توجیه و تردید سازی و به وجود آوردن ابهام و بدبینی بود ، مهارت داشتند و من نمی توانستم حتی برای چند دقیقه دربرابر این هجوم ذهنی که با انواع روش های توجیه سازی همراه بود مقاومت کنم . آنها قبلاً همه چیز را برنامه ریزی کرده بودند، معلوم كرده بودند كه چه بگویند ، هر کدام چه قسمتی را بگویند ، روی کدام جملات یا کلمات تأکید کنند و آنها را تکرار کنند ، دقیقاً چه نوع ابهاماتی را با چه محتوایی بوجود بیاورند ،از چه طریقی وارد و از چه طریقی خارج شوند . آنها روی وضعیت من مطالعه کافی داشتند به همین دلیل حرف زدنشان با وضعیت من و شرایط ذهنی ام تناسب داشت . بعداً از بعضی از بچه ها شنیدم آنها مشابه همین کار را با عدۀ دیگری ازمسئولین شاگردان و یا حتی افراد غیرمسئول هم انجام داده اند . یک قاعدۀ کلی دربارۀ روش آنها وجود داشت: و آن اين بود كه روش آنها ثابت نبود بلکه تغيير مي كرد. جلسۀ اول تمام شد در حالیکه حجم زیادی از بدبینی و تردید و نفرت به من تزریق شده بود . تزريق بدون درد و بصورت ناملموس صورت گرفت . حتی گاهی احترام آمیز می شد . آن دو نفر تظاهر می کردند که ما افراد معتقدی هستیم، و بيشتر زمان جلسه را جز چند بار با احترامي كاملاً تصنعي با من برخورد مي كردند. خیلی زود ، جریان تخریب کننده شروع شد . اول گفتند شما یک فرقه هستید و او (البته به اسم پيمان اشاره می کردند و کلمه او یا استاد را بکار نمی بردند ) هم رهبر این فرقه است . او یک فرقه به وجود آورده است و همۀ شما هم عضو این فرقه هستید . بعد با خشم و تمسخر به سرسپردگی و تبعیت افراد از استاد اشاره مي كردند و این را مهمترین سند برای فرقه بودن مي دانستند . در پاسخ به این مطلب من خواستم توضیحاتی بدهم که بی اهمیت به توضیح و جواب من ،آقای حبیبی مطلب دوم را شروع کرد . احساس می کردم آقای حبیبی یک درجه از آقای مجتبایی بالاتر است . بعد از مدتی و با چیزهایی که شنیدم متوجه شدم آقای حبیبی و مجتبایی اعضاء یک تیم و در واقع منشی های ارتباطی آنها هستند و ارادۀ یک گروه بزرگ را که بعداً شنیدم اسمش تیم زهره است، اعلام می کردند. شايد اسم زهره را بچه ها گذاشته بودند شايد هم واقعاً اسمشان اين بود. اما مي دانم بچه ها اسم هايي براي آنها گذاشته بودند مثل معاويون، افعي ها، باند روباهها، باند ميكروب ها، القاعده فرهنگي و جلادان فرهنگي... وجه تسمیۀ زهره را به درستی نمی دانم و نمی دانم چه کسی این اسم را به آنها داده بود . اما ظاهراً اکثر اقلیتهای دینی ، جریانهای معنوی ، جریانهای مذهبی دگراندیش و بطور کلی همۀ معتقدین به ادیان دیگر از این گروه که مربوط به ادارۀ اديان بود دل پرخونی داشتند . ظاهراً از بعد از انقلاب اينها بادهها جمعيت معنوي و مذهبي و هزاران عضو اقليت هاي ديني برخوردهايي سركوب گرانه و خفه كننده داشتند و حتي بعضي از اعضاء ارشد آنها قبل از اين در ساواك مشغول به كار بودند. با توجه به سلسله مراتبی که وجود داشت فکر می کردم آقای مجتبایی و حبیبی مأموران جزئی هستند که در مقایسه با یک سیستم نظامی آقای مجتبایی مثلاً سرجوخه بود و حبیبی یک گروهبان .درجه های بالاتر دیده نمی شدند و پشت پرده بودند اما بعداً شنیدم که اسم واقعی یا مستعار آنها اینهاست : آقای احمدی ، مصباح زاده، ارجمند، سعيدي، قمي. قسمت دوم صحبت که توسط آقای حبیبی شروع شد اتهام مالی بود . تردیدهایی با این جهت گیری که استاد میلیاردها میلیارد تومان برای خودش جمع کرده است . البته نه به این زمختی که من می گویم بلکه تخریب ها بسیار ظریف و ماهرانه انجام می شد . مثلاً آنها چند واقعیت مسلم و بدیهی را می گفتند و بعد از اینکه ذهن من با آنها همراه می شد به تدریج موضوعات تقريباً دروغ و بعد کاملاً دروغ را به صحبتها اضافه می کردند . اول ذهن را آماده و پذیرا می کردند و به محض اینکه شرایط را مساعد می دیدند ، چیزهایی که باید در ذهن قرار می گرفت ارایه میشد . مثلاًً برای اینکه بخواهند به یک نفر منتقل کنند که حسن سرطان دارد . می گویند حسن یک انسان است ، دست دارد ، پا دارد ، پارسال سرما خورده بود ، دیروز کباب خورد ، امروز رفت دکتر و متوجه شد سرطان دارد. پیام اصلی که باید منتقل شود و تنها مطلب دروغ ،« حسن سرطان دارد » است که چون در امتداد مطالب واقعی قرار گرفته است ذهن مخاطب به راحتی آن را قبول مي كند .ارایۀ تعدادی واقعیت مسلم و غیر مسلم و سپس عرضۀ یک دروغ یکی از روش های قبولاندن اطلاعات دروغ در جنگ روانی است . البته در آن زمان ، اینها را نمی دانستم ، چون اگر می دانستم تحت تأثیر قرار نمی گرفتم ولی واقعیت این بود که تحت تأثیر قرار گرفتم . استدلال آنها در بارۀ موضوع مالی و اخلاقی هم عیناً همینطور بود ؛ خودت میدانی چقدر دختر و پسر اطراف او می پلکند . می دانی چند نفر برای او نامه های عاشقانه می نویسند و درخواست ارتباط دارند . خانم ... را می شناسی . دیدی در جلسه ...چکار کرد . حتی خواهر... خودت هم برای او نامه و پیغام می فرستد. تا اینجا همه چیز درست بود . خیلی ها برای او نامه های عاشقانه می فرستادند . هم پسرها و هم دخترها . خیلی از خانم ها او را دوست داشتند . این هم واقعیت داشت و آنها تا اینجا داشتند واقعیت را می گفتند . این واقعیت ها را هم همه می دانستند . بعد به تدریج و به طور ناملموس ارایۀ اطلاعات نادرست و اخبار کذب و تخریبی شروع شد. او قبلاً با خانم ... ارتباط داشته است . فوراً هم برای اقناع ذهن من به ارایۀ چند نامۀ واقعی استناد کردند . در آن نامه ها چندین نفر از او خواسته بودند تا با آنها ازدواج کند و این درخواستها با خواهش و تمنا همراه بود . بنابراین بلافاصله می شد نتیجه بگیری که در امتداد این نامه ، ارتباطی هم رخ داده است. ولی برای ما که به او نزدیک بودیم و طی ده سال گذشته از هزاران نمونه از این نامه ها (بدون آنكه ببينيم) خبر داشتیم و گاهی حتی دوستان و اعضاء خانواده خودمان هم برای او چنین چیزهایی می نوشتند ، نباید این مطلب تأثیر خاصی می داشت ، که متأسفانه در آن روزها داشت . یک نامه را به من نشان دادند که در انتهای آن خانمی عکس لبانش را چسبانده بود و بعد بلافاصله اطلاعات جعلی را روانۀ ذهنم کردند . گفتند ما فیلم او را داریم که سال گذشته با این خانم ارتباط داشته است و او را صیغه کرده است . اما از بخت خوب ، این خانم دختر عمۀ دوست خودم بود و می دانستم سه سال پیش یکبار به ایران آمده بود و در این مدت هم دیگر به ایران نیامده بو د چون واسطه او و کسی که آمدنش را به استاد خبر میداد ، خود من بودم . همینجا یک ترمز قوی در من گرفته شد و تا حدی متوجه شدم در معرض یک جنگ روانی با هدف ترور شخصیت استاد قرار گرفته ام . اما حیف که این هوشیاری به دلیل شرایط آشفتۀ ذهنی ام دوامی نداشت و نتوانستم از آن بعنوان یک سپر و تکیه گاه استفاده کنم . خیلی از چیزهایی را که دراین لحظه دارم می نویسم ، درآن زمان نمی دانستم ، یا فراموش کرده بودم یا اصلاً قادر به تجزیه و تحلیل شرایط نبودم . نمی توانم بگویم اینها نتایج و دیدگاههایی بود که در آن جلسات احضار به دفترپیگیری یا حتی روزهای نزدیک به آن داشتم بلکه واقعیت این است که من تا حدی بعد ازآن روزها به خیانت آلوده شدم . کارهایی کردم و چیزهایی گفتم که با وجودی که قصدی بر علیه استاد نداشتم اما بوی خیانت از آنها به مشام می رسید . مثلاً رابطۀ من با ادارۀ اديان مخفیانه بود . آنها تأکید داشتند چیزی از این ارتباط را نباید فاش کنم . اکثر آن روزها ما صحبت تلفنی داشتیم و آنها مدام مرا شارژ می کردند و توجیهات روز به روز بیشتر می شد . من تقریباً به یک جاسوس که برای سرجوخه و گروهبان کار می کرد تبدیل شده بودم . جاسوس اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي. بعدها فهمیدم که این اداره تعداد زیادی از بچه ها را بر علیه استاد به عنوان جاسوس به كار گرفته است . اما به خواست خدا و از آنجا که خدا با او بود ، بعضي از این افراد بعد از مدت کوتاهی به اشتباه خود پی می بردند و گزارش روابط خود را با اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي، مکتوب می کردند یا در فیلم ضبط می کردند تا اگر زمانی به دلیل دفاع از حقانیت استاد دستگیر شدند ، این فیلم ها در اینترنت و شبکه های تلویزیونی پخش شود . یکی از معدود کارهای مثبت آن روز من این بود که مکالمات تلفنی خودم را با آقای مجتبایی (سرجوخه ) ضبط می کردم و این تبدیل به سندماندگاری شد برای روزیکه آنها بخواهند منكر حرفهایشان شوند. اتهامات فرقه ای ، مالی و اخلاقی که يك در ميان و با شگردهای جنگ روانی و تخریب شخصیتی ارایه میشد و در توجیه و تغییر منفی روحیۀ من هم موفقیت آمیز بود حاصل جلسۀ اول احضار من به دفتر پیگیری های وزارت اطلاعات به دعوت گروه زهره بود . حدود یک ماه بعد ، وقتی این جلسه را تحلیل می کردم ، اتهاماتی که آنها به استاد وارد کرده بودند بیش از حد برایم تمسخرآمیز بود . اکنون با گذشت بیش از چهار ماه از دستگیری استاد و تحلیل و تفکر بیشتر، این اتهامات برایم بی معنی تر می شوند. من بعنوان کسی که سالها با او بودم و از بسیاری چیزهای پیرامونی خبر داشتم می دانستم که وضعیت مالی او چطور است . او اگر در این سالها می خواست می توانست میلیاردها دلار جمع آوری کند . همۀ ما می دانستیم که او دهها راه برای میلیاردر شدن ، میلیاردر شدن در سطح منطقه دارد . کمترین آن این بود که هدیه های همه را قبول کند یا برای جلسات سخنرانی شهریه بگذارد . او یک فوق اعجوبه بود . در زمینه های فرهنگی ،هنری ، اقتصادی ، معنوی و زمینه های مختلفی که ما با آن برخورد داشتیم . می توانست درمانگری کند و من شاهد بودم قبلاً چند بار اینکار را کرده بود . درمان شدگان حاضر بودند بخش زیادی از اموال خود را بدهند . اما من در همۀ این سالها وضع مالی او را می دیدم . در ارتباط با روند عمدتاً پول هایي صرف فعالیتها می شد درحالی که قاعدتاً این موضوع می بایست عکس باشد یعنی فعالیت ها پول زا باشد که غالباً نبودند و بلکه در چند مورد پول را مَکِش می کردند . جلسات نه تنها شهریه و ورودی نداشت بلکه پول اجارۀ سالنها و ورزشگاهها از خود روند بود. من خبر داشتم که به طیفی از بچه ها بطور مستقیم و غیرمستقیم کمک مالی می شود . فهرست بلندبالایی از خانه ها وجود داشت در سطح تهران و شهرستان ها که توسط یک گروه از بچه ها به آنها کمک مالی می شد . چند گروه کوچک مسئول پخش گوشتهای قربانی در محله های فقیرنشین بودند و دهها فعالیت مشابه . سالها قبل این كارها اين سوال را در من بوجود آوردند که مگر چه کسی یا چه کسانی از روند حمایت مالی می کنند که همۀ فعالیت های ما رایگان و بدون هزینه است ( پول زا نیست ) و از طرفی ما موارد مصرف و خرج کردن هم کم نداریم . یادم می آید که در جلسه من همین تردید را با بی معرفتی مطرح کردم و گفتم من قبلاً گمان می کردم که آمریکایی ها و غربی ها دارند از ما حمایت مالی میکنند و در همین جا آقای مجتبایی دچار یک اشتباه فاحش شد . او هم حرف مرا تأیید کرد و گفت اصلاً در این موضوع شکی نداشته باش که آمریکایی ها و غربی ها از استاد (که به یک اسم کوچک خطاب می کرد ) حمایت می کنند . خوب ، این جمله ناقض جملۀ قبلی بود و کاملاً آن را رد می کرد . بعبارتی اینکه غربی ها و آمریکایی ها حامی مالی استاد و روند هستند وپول هایی که استاد در فعالیتهای خیریه یا غیر آن خرج می کند از این راه است در ضدیت کامل با این موضوع قرار داشت که استاد از طریق مردم میلیاردر شده و از مردم پول می گیرد . در طول جلسات احضار و توجیه بطور شگفتی من حرفهای آنها را قبول می کردم حتی وقتی که مثل این مورد با تناقض گویی های آنها مواجه می شدم باز هم در موضع قبول قرار می گرفتم . آنها دو نفر بودند و به روش های شستشوی مغزی تسلط داشتند و معلوم بود اینکار را با افراد وابسته به جمعيت هاي مختلف هم انجام داده بودند . احساس می کردم آنها مهارت بسیار زیادی درتفتیش و تخریت عقاید و اعتقادات دارند چون بعد از هر جلسۀ احضار و توجیه ، آنها بخشی ازاعتقادات مرا که خوبترین و امیدوارکننده ترین قسمت زندگی ام بودند از من می گرفتند بدون آنکه متوجه این موضوع بشوم . درطول آن روزها به من القاء شده بود که چیزهایی که آنها می گویند واقعیتهای مسلم است که ازطرق اطلاعاتی و مطمئن کسب شده است و همین ،یک اعتماد کاذب و ساختگی را به چیزهایی که آنها می گفتند در من بوجود می آورد . روش دیگر آنها برای تخریب شخصیت و ترور روانی استاد و در اصل تخریب اعتقادات و عقاید من ، تحریف کردن ، جعل واقعیت ها و مونتاژ کردن بود . آنها چیزهای واقعی را شدیداً تحریف می کردند . اما چگونه؟ قسمتهای حساسی از آن را ناگفته می گذاشتند و سؤالات بدبینانه و منفی و تخریبی را برایم بوجود می آوردند . مرا وادار می کردند که وقایع سالهای گذشته را از بدترین و بدبینانه ترین نقطۀ ممکن نگاه کنم و بنابراین مرا با یک تصویر وحشتناک روبرو می کردند . در توضيح اين وضعيت، به ياد يكي از تمثيل هاي استاد افتادم. تمثيلي حرف زدن و ارائه تصاوير و رويا در حرفها يكي از ويژگي هاي حرف زدن استاد در طول اين سالها بوده است. او مفاهيم را از راههاي مختلفي مثل تحليل، نمادها، داستانها، سكوت، اتفاقات و تمثيل ها آموزش مي دادكه استفاده از تمثيل و تصوير و داستان بيش از بقيه در ذهن من مانده است. چند مثال از استاد درباره تحريف و جعل واقعيت به خاطر دارم كه براي توضيح اتفاقي كه در اين احضارها افتاد كاملاً موثر است. استاد مي گفت تحريف كردن و جعل واقعيت مانند تصاويري است كه در يك آينه ناهموار و كدر (محدب، مقعر، غيرشفاف، ناصاف) ديده مي شود. مانند كشيدن كاريكاتور است و در آن هر قسمتي از تصوير را كه بخواهي بيش از حد بزرگ يا كوچك يا محو مي كني. مثل ديدن در تاريكي است دين درخت و دريا. مثل لحاف چهل تكه است. وقتی در یک سطح فلزی ناهموار خودم را نگاه می کنم ، صورتم بسیار ناهماهنگ و بد به نظر میرسد و توجیهات اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي دقیقاً شبیه همین سطح فلزی ناهموار بود که هر واقعیتی راکه در آن میدیدم حتی خود استاد را ، تصویری که می دیدم و واقعاً می دیدم ،یک تصویر بسیار ناهماهنگ ، ناموزون ، نامتناسب و بسیاربد بود . عملیات روانی آنها و توجیهاتشان در اصل همین انعکاس واقعیتها درآینه ای به شدت ناهموار ، محدب و مقعر ، کدر و کاملاً نامطمئن بود . پس هر چیزی که در آن می دیدم تصویری تحریف شده و جعل شده از واقعیت ها بود و هر احساس و دریافتی هم که از این تصویر در من بوجود می آمد واجد همان ویژگی های آن سطح ناهموار و نامطمئن بود . احساسی آشفته،درهم و برهم ، جعل شده و تحریف شده . مثلاً وقتی یک نوشته در این سطح منعکس می شد ، در تصویر آن ، چند کلمه که مورد نظر توجیه کنندگان بود کاملاً بزرگ شده بود و بقیۀ قسمتهای متن یا محو شده بودند یا در آشفتگی ها و موج های آن آیینۀ ناهموار ، گم شده بودند و به چشم نمی آمدند . مثل اینکه این آینۀ ناهموار محدب مقعری هوشمند بود چون تصاویری که در آن عرضه می شد و آن چیزی که از توجیهات آنها متوجه می شدم این بود که همه چیز تحت کنترل آنهاست . آنها تصاویر را هر طوری که می خواستند عرضه می کردند . به هر سرعتی و با هر اندازه ای که می خواستند .هر جا را که می خواستند محو و نابود میشد و هر جایی را که می خواستند مستقیماً در مرکز توجه قرار می گرفت . بارها تلاش کردند که با استدلال های مختلف به من بقبولانند که استاد دروغ می گوید و حتی ممکن است قسم دروغ هم بخورد . چیزی که طی سالها ی آشنایی با او با هزار دلیل و سند، برایم غیرممکن و بسیار هم غیرممکن بود . اما تصاویری که آنها در زمینۀ توجیهاتشان نشان می دادند ذهن مرا واقعاً هیپنوتیزم کرده بود و من سوژۀ هیپنوتیزم شدۀ آنها بودم که هر چه می گفتند قبول می کردم . اگر آنها موفق می شدند که همین دروغ بزرگ و شاخ دار را به من بقبولانند که استاد ممکن است دروغ بگوید ، همین کافی بود که ستون اصلی بهترین و زیباترین و زنده ترین اندیشه ها و رویاهایم فرو بریزد. تلاش برای دروغگو و شیاد جلوه دادن او که مثل بارانی از کاتیوشاهای روانی بر من شلیک می شد اگر نتیجه می داد، بزرگترین موفقیت آنها در جلسات توجیهی و شستشوی مغزی بود . اگر من این دروغ بزرگ را قبول می کردم که شاید استاد دروغ بگوید ، بیشتر چیزهایی را که در این ده سال به دست آورده بودم از دست می دادم . خدایم را که از طریق استاد پیدایش کرده بودم . خدمت به خدا را . همۀ قصدها و فکرهای خوب و غیرخودخواهانه ام را و رویاهایی را که در این ده سال برای آینده های نزدیک و دور ، در ارتباط بین خودم با خدا تعریف کرده بودم. و متاسفانه آنها تا حدی در این کار شیطانی و تخریبی خود موفق شده بودند . نمی خواهم ازخودم در توجیه این شکستها دفاعی کنم اما شرایطی که در آن قرار داشتم بسیار نابرابر بود . من روبرو بودم با اداره ای که تعداد زیادی جریان مذهبی و جمعيت معنوي را با روش های غیرعلنی یا علنی سرکوب کرده بود . آنها همۀ چیزهایی را که خوب بودن و ارزشی بودن آنها برای ما در این چند سال مسلم و قطعی شمرده می شد ، زیر سؤال بردند و بعد از چند دقیقه همۀ آن تجربه ها و دریافتها و آموخته های خوب به چیزهایی مضر و منفی و یا حداقل چیزهایی بیهوده و بی مصرف تبدیل شد . به حرف نفوذیهای خودشان در بین بچه ها استناد می کردند و به شهادتهای آنها تکیه می کردند البته طی چند جلسه فهمیدم که این هم فقط یک تاکتیک است چون در بارۀ شهادت آن نفوذی ها آنقدر ضدونقیض گفتند که بالاخره فهمیدم یا چنین چیزی اصلاً وجود ندارد یا اگر هم هست ، چون هیچ چیز خاصی که به درد اینها بخورد گزارش نشده اینها مجبورند که ازخودشان این حرفها را دربیاورند . فضای جلسات توجیهی و تلفن ها طوری بود که احساس می کردم و آنها این احساس را القاء می کردندکه چاره ای جز اینکه اینها را بپذیری نداری. راه دوم و سومی برایم باقی نمی گذاشتند. البته ظاهراً مرا آزاد می گذاشتند اما در عمل همه راهها را برویم می بستند. ظاهراً این تحت فشار قرار دادن با زور و اجبار همراه نبود بلکه روش آنها خیلی ظریف و ماهرانه تر از این بود. جهت ها را عوض می کردند مثلاً بعد از چند بار صحبت وقتی به خودم آمدم دیدم سرشار از احساس دروغین ناجی بودن شده ام. طوری به من القاء می کردند که من باید بچه های کلاسم را نجات بدهم و من در برابر آنها مسئول هستم و سرنوشت آنها به من بستگی دارد. نجات از چه کسی و چه چیزی؟ نجات از روندی که استاد آن را بوجود آورده بود. روندی که ما را متوجه خدا کرده بود، به سوی خدا ما را روان کرده بود، کلام خدا را شاهکارگونه برای ما معنا کرده بود، خوبترین و آسمانی ترین اندیشه ها و ایده ها و رویاها را به ما داده بود. ما را خدمتگزار خدا کرده بود و بر اثر حرفهای او حریص شده بودیم حریص به تسلیم شدن به خدا حریص به خدمتگزاری حریص به خواندن و فهمیدن کلام خدا و حریص به هزار چیز خوب دیگر.این احساس دروغین ناجی بودن، احساس کاذب كه تو می توانی مؤثر باشی و حتی یک احساس شیطانی رهبر بودن ،خودش یکی از تاکتیکهای روانی مؤثر بود . آنها به من می گفتند تومی توانی مسئول بچه هایت باشی و در رأس آن کلاس بمانی اما استاد را از ذهن آنها بیرون و بی اعتبارش کن . من می توانستم رهبر طیفی از بچه ها باشم اما به شرط آنکه دیگر با استاد ارتباطی نداشته باشیم و با او ظاهراً و باطناً وداع کنیم . آنهم به بدترین و خائنانه ترین شکل ممکن . به شیوۀ یهودا . آنهم بسیار بدتراز یهودا چون از آن زمان تا حالا ما صدها یهودا را در تاریخ به چشم دیده ایم و من که شاید لعنت شده بودم ، در آن روزها به این فکرها آلوده شدم اما خداوند در لحظۀ سقوط نجاتم داد . بعد از جلسۀ اول قرار بود من بطور ناملموس و با کمک چند نفر از بچه هایی که قابل اعتمادتر بودند ، افراد را در بارۀ استاد به تدریج و با ملایمت تضعیف و متزلزل کنیم . با همۀ جنگ و جدالی که در درونم وجود داشت نمی توانستم به سادگی این کار را بکنم . هزاران خاطره ، تجربه ، نشانه و دریافت درباره حقانیت استاد و مرد خدا بودن او به این معنا که همۀ زندگی او ، همۀ تعلیمات او ، همۀ کارهاو برنامه های او در راه خدا و فقط برای خدا بوده ، وجود داشت و وقتی که ذره ای خود را نشان می داد ، مرا بطور کلی فلج وپشیمان می کرد اما وقتی که در معرض توجیهات فشرده ،تماس های مکرر، پیغام ها و بمبارانهای اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي قرار می گرفتم ، مثل هیپنوتیزم شده ها همۀ آن هزاران نشانه و تجربه را فراموش می کردم . مثل اینکه خوابم می برد . واقعاً خوابم می برد و در خیال و اوهام سنگین فرومی رفتم . هر وقت که آنهامی دیدند که من دارم کمی قوی می شوم و به اندیشه های نورانی و اعتقادات الهی قبلی ام بازمی گردم ، تهدیدهای غیرمستقیم ، احضارها ،توجیه و تلقین هایا پیغام های ناملموس از طریق بعضی افراد شروع می شد . در جلسات توجیهی و شستشوهای مغزی بعدی هر وقت لازم می دیدند، اتهامات بیشتر و بیشتری را مطرح می کردند . وقتی بعد از مدتي متوجه شدند که تهمت هایی که در بارۀ اموال و اخلاق به او زده اند ، در من اثری نداشته است ، در جلسات بعدی داستانها و تاکتیکهای جدیدتر ادامه پیدا میکرد .مسئلۀ تلاش برای ارتباط با زن خاصی بیش از حد مسخره بود، حتی این اتهام از مسئلۀ مالی هم ضعیف تر بود و یا حداقل به اندازۀ آن ضعیف بود . من نمی دانم که آیا استاد با زنی ارتباطی داشته است یا نه اما مطمئنم اگر هم ارتباطی بوده باشد ، امکان نداشت او خارج از کلام خدا غیرممکن بود کاری کند . دهها هزار دختر که لااقل هزاران نفر آن دختران زیبا و جذاب بودند از شاگردان استاد بودند و اگر او اشاره می کرد یا فقط موافقتش را نشان می داد سیلی از درخواستهای ازدواج سرازیر می شد چون حالا هم که چنین چیزی را نگفته بود در همۀ این سالها، چنین سیلی وجود داشت . درثانی مگر بزرگان ما ،مگر پیامبر اسلام (ص) و ائمه اطهار (ع) و دهها پیامبر دیگر که می شناسیم با زنان متعددی ارتباط نداشته اند . بر فرض که چنین چیزی هم واقعیت می داشت که هیچ وقت هم البته استاد آن را تکذیب یا تأیید نکرده بود که آیا جز با همسر خود با کسی ارتباط داشته است یا نه ؟ - ولی در صورت واقعیت این مسئله هم ، او همان کاری را کرده بود که بسیاری از پیامبران و معلمان الهی بشر انجام داده بودند . با وجود دهها هزار دختر و جنس مخالف که با کوچکترین اشاره مشتاقانه حاضر به ازدواج با او بودند و با توجه به اختیارات و توانمندی ها و حیطه هایی که استاد داشت حتی اگر او برای ارتباط با ملکۀ زیبایی دنیا هم تلاش کرده باشد به نظرم کاملاً مسخره و متناقض می آمد . او همۀ شاگردان خود را دوست می داشت . هم دختران ،هم پسران ، هم زن ها ، هم مردها ،هم کهنسالان و هم کودکان را . تا جاییکه می دانستم عشق او بسیار زیاد و بزرگ بود اما هیچ وقت ندیدم خواهان چیزی از کسی باشد . حتی افراد نزدیک به او که رابطۀ فامیلی هم با او داشتند یا حتی بعضی از اعضای فامیل خود من درزمرۀ کسانی بودند که نامه های عاشقانه برای او می نوشتند و هنوز هم که او در زندان انفرادی است و دربیرون زندان از صدها کانال، اقداماتی برای تخریب او شروع شده است ، دارند برای او می نویسند .حتی با وجود این همه تبلیغ منفی بر علیه او و جنگهای روانی مختلف ، اشتیاق و آتش بسیاری از شاگردان به استاد زیادتر شده . وقتی این صحنه هارا می دیدم بیشتر و بیشتر به این موضوع که استاد سالها با ایمان عمیق می گفت معتقد می شدم ؛ اینکه خدا با اوست و از او حمایت می کند. حقه ها و نقشه های شومی که توسط اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي بر علیه استاد و روند صورت می گرفت یک به یک و به طرز شاهکارگونه ای ،بعد از مدتی خنثی می شد و بر ضد توطئه گران و دشمنان تغییر جهت می داد. آنها مدام در مکرها و حقه هایی که می زدند گرفتار می شدند . بعضي از افرادی که آنها بعنوان جاسوس استخدام کردند ، بعد از مدت کوتاهی و با رجوع به سالهای قبل و به متن تعالیم ، از خیانت پیشگی فرار می کردند و دوباره به وفاداری به استاد و پیوستن به او بازمی گشتند و در بارۀ اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي شروع به گزارش مي كردند. در این چهار ماه که از دستگیری استاد می گذرد، تعداد قابل توجهی از این گزارشات تهیه شده که البته اين گزارش ها هنوز منتشر نشده است. در ادامۀ توجیهات و شستشوهای مغزی ،اتهامات دیگری در بارۀ استاد مطرح می شد . او قصد دارد حکومت را تصاحب کند بنابراین اگر شما منتسب به او باشید شما را هم دستگیر می کنیم پس ارتباط خودتان را از هر نظر هر چه زودتر با او قطع کنید و خودتان را از زندان و بلای بدتر از زندان خلاص کنید . بچه ها را هم خلاص کنید . آنقدر این مسئله را با حالت امنیتی مطرح کردند که شب که خوابیدم تا صبح کابوس تیرباران شدن و دارزدن می دیدم . حقۀ روانی دیگر که در جلسۀ دوم بطور مکرر مطرح شد این بود که آنها ظاهراً ما را قبول و تأیید می کردند اما استاد را رد می کردند .تفرقه بینداز و حکومت کن . احتمال می دادم با یکی دو تا ازبچه ها هم همین کار را کرده باشند . این اولین تفرقه بود. جداسازی استاد ازجمعیت . وقتی که این حقه به نتیجه می رسید طیف تفرقه وسیع تر می شد . یعنی تفرقه بین مسئول گروه و بچه ها و بعد بین خود بچه ها . در سری دوم توجیهات ، آنها با حالتی که دیگر جنگ روانی در آن فاحش تر و ملموس تر شده بود ، تأکید می کردند که بدنۀ جمعیت خوب است اما رأس جمعیت بد است . شیطان است . بر ضد اسلام و حکومت است . بر ضد خداست . فاسد و منحرف است . بدعت گذار است و برای سیستم ما قابل تحمل نیست . بچه هایی که طی ماه اول با مسئولین حکومتی ملاقات کردند چیزهایی از آنها شنیده بودند که عیناً شبیه همان جلسات توجیهی و شستشوی مغزی بود که من و بعضی ها می شنیدیم. مثل همین جمله مخصوص تفرقه که راس جمعیت نامطلوب است اما بدنه مطلوب است. گاهی همین را با یک جمله کوتاه دیگر همراه می کردند مثلاً راس فاسد است بدنه فاسد نیست. خود این جمله هم کاملاً متناقض است. در تمثیل دیگری درباره هسته و درخت استاد می گفت اگر هسته یک درخت بد باشد کل درخت و شاخه ها و میوه هایش بد است. اگر مغز انسان بیمار و ناسالم باشد همه بدن انسان بیمار و ناسالم است. اما حالا که آنها معترف بودند که بدنه سالم است – و البته این واقعیت را به عنوان یک تاکتیک مطرح می کردند – همین حرف اعتراف ندانسته ای بود که هسته اصلی این روند و سر این بدن، بسیار سالم وعالی است. طبق همان مثال هسته و درخت، اگر رودخانه خوب باشد یعنی سرچشمه خوب است اما عکس این موضوع درست نیست. بنابراین آنها در استدلالی که کرده اند و بقیه اعترافهای مشابه، گرفتار و مدفون می شوند. چند بار در این جلسات به من گفتند این جريان پاک ترین و بهترین جريانی است که در بین جریانات مختلف در طول نزدیک به سی سال گذشته با آن برخورد کرده ایم اما استاد را به هیچ شکل نمی توانیم بپذیریم و بگذاریم فعالیت کند. قدرت و نفوذ او در بين مردم براي ما غير قابل باور است و به هيچ قيمتي نمي توانيم بگذاريم او اين قدرت و نفوذ را حفظ كند. آنها زیادی از من تعریف می کردند و از بچه های کلاسم اما بلافاصله از استاد به من بد می گفتند. بعدها فهمیدم که این یک اهرم روانی است: اگر می خواهی آدم خوب و مطلوبی به نظر برسی و تو را بعنوان فردی شایسته بپذیرند، پس قبول کن که فلانی، فردی نامطلوب و بد است. البته این اهرم جنگ روانی به شکل های دیگری هم مورد استفاده تفتیش کنندگان قرار می گرفت مثلاً تفبیح و مسخره و تحقیر کردن کسانی که استاد را قبول داشتند و به او وفادار بودند و در عوض تعریف و تمجید از کسانی که به استاد توهین می کردند یعنی افرادی که در طول سالها برای ما واضح بود که انسانهای کم عقل و نامتعادل و غیرمنطقی هستند. البته همه مخالفان اینطور نبودند اما بیشتر کسانی که ما می شناختیم افرادی از این سنخ بودند. در جلسات توجیهی و حتی تماس های تلفنی مرتباً دروغ و جعلیاتی که درباره استاد به دقت طراحی شده بود، بیشتر و بیشتر می شد. اما معلوم بود که آنها هم به تدریج در ساختن حقه ها و دروغ های جدید کم می آوردند یا شاید به اندازه کافی حقوق نمی گرفتند و بنابراین حاضر نبودند اضافه کاری کنند چون با توجه به مهارتشان به آنها نمی آمد که در كار جنگ روانی و تبلیغات منفی و تخریبی کم بیاورند. علاوه بر اینکه قرار بود من با روش های ترجیحاً ناملموس و ظریف و با کمک دو سه نفر دیگر به بچه های کلاس خودمان و بچه های دیگر القاء کنیم که استاد دارای مسائل مالی، اخلاقی، اعتقادی و غیره است چیزهای جدیدتری هم به این فهرست اضافه شد که البته بعضی از آنها خنده دار به نظر می رسید. مثلاً نمی دانم چرا اصرار می کردند که استاد دانش خود را از کتابها کسب کرده است و زیاد مطالعه می کند حتی بیشتر از یک پروفسور. اما استاد در سالهای قبل در این باره لااقل به من این توضیح را داده بود که او اکثر چیزهایی که می داند از طریق مشاهدات، تحقیقات، تفکرات است، توجه به رویاها و نشانه ها را هم بارها گفته بود. در این شایعه جدید ما باید دیگران را توجیه می کردیم که استاد شعور و دانایی زیادی ندارد و محتوای سخنرانی هایش را هم از جای دیگری آورده. اما خود این اتهام دروغ واقعاً نشان می داد که آنها دارند به بن بست می رسند چون این دروغ به راحتی فاش می شد. اعضای گروه تحقیقات و مطالعات که صدها نفر بودند در همه این سالها نتوانسته بودند سخنرانی های استاد را در جایی بازیابی کنند، هیچ کس از افراد متخصص و غیرمتخصص توانایی مناظره با او را نداشت. جوابی که او در این سالها به هزاران سوال داده بود بطرز خارق العاده ای خلاق و شگفت انگیز بود. نظریات و دیدگاههای او استثنایی و اعجاب برانگیز بودند و البته مخاطبان او همه سرشان در کتاب و تحقیق و اینترنت بود. این تناقض جدید، ترمزهای مرا از انحراف از مسیر اصلی بسيار قوی تر کرد. استاد هنوز هم زنده است. ما در این سالها (از طریق اینترنت و کتابهایی که می خواندیم) مطلقاً مطمئن شده بودیم که هیچ کس نه در ایران و نه در خارج ایران در علوم باطنی و تفکر و مباحثی که استاد از آن حرف می زد، حتی با استاد قابل مقایسه و حتی شبیه به او هم نیست. اینها تعصب نبود بلکه واقعیتهایی بود که بارها آن را با بعضی از شاگردان بر اثر شک و تردید امتحان کرده بوديم. حالا اینها می گفتند بین دیگران پخش کنید که او سواد زیادی ندارد و دانش خاصی ندارد و از این قبیل حرفها. این دروغ از دروغ های قبلی بزرگتر و در عین حال سخت تر بود و اگر کسی به تعلیمات استاد یا به متون او مراجعه می کرد یا کمی گذشته را مرور می کرد فوراً دروغ بودن آن افشا می شد. این همه آدم در دنیا کتاب می خوانند. اما مگر ما تا بحال چند نفر مانند استاد را یافته ایم؟ اگر قرار باشد کسی با قدرت کتاب اینطور شود باید صدها میلیون فرد مشابه او می داشتیم اما درهمه این سالها نه من و نه دیگران مشابه او را ندیده بودیم، نشنیده بودیم و نه در خارج از ایران و نه در اینترنت، سراغ نداشتیم. اگر او آنطور که در جلسه سوم توجیهات می گفتند انسان نادانی است و سواد و دانش خاصی ندارد، پس هزاران جواب فوق العاده او به هزاران سوال که در جلسات عمومی شاهد آن بودیم را چه کسی داده بود. این همه اندیشه های خلاق و بدیع و بی سابقه را چه کسی مطرح کرده بود. اگر او نادان بود چگونه می توانست بطرزی بی نظیر شاخه های مختلف دانش تفکر را آموزش بدهد. چگونه می توانست صدها رشته تحقیقی و مطالعاتی را راه اندازی و برنامه ریزی کند و چگونه می توانست یک تنه یک حامیم (گروه راهبرد فعالیتها و تشکل ها) باشد یعنی بجای دهها فوق تخصص در زمینه های مختلف کاری، هنری، علمی، نویسندگی، اقتصادی، فرهنگی و چیزهای دیگر به سوالات کارشناسی و کاری افراد پاسخ دهد. آنها گفتند چیزی بنام حم نیست اما متوجه نبودند که با این کار به جای کوچک کردن استاد او را بسیار بزرگتر از قبل می کنند اگر همه حم، همه آن افراد بسیار متخصص و متبحر در زمینه های مختلف فقط یک نفر و آن استاد باشد پس باید گفت علم استاد عملاً اقیانوسی است از طرفی او هر روز و علاوه بر دهها فعالیت دیگر، به صدها موضوع کاری و تخصصی، یک تنه و به جای چند صد نفر اعجوبه که همه ما آنها را با توجه به نوع جوابها و واکنش هایشان افرادی استثنایی و فوق تخصصی می دانستیم، پاسخ داده و کار کرده است. البته با توجه به توضیحاتی که درباره حم از سالها قبل از استاد شنیده بودیم هیچ وقت تصور قطعی نداشتیم که حم الزاماً عده ای آدم هستند. بعضی ها حم را مجموعه ای از مکانیزم های مختلف می دانستند که در مرکز آنها خود استاد قرار داشت. بعضی اعتقاد داشتند که این حالات مختلفی از آگاهی است و بعضی هم تصور معمولی از این موضوع داشتند. البته با توجه به اینکه از سالها قبل استاد گفته بود که تحت هیچ شرایطی حم نباید شناخته شود و اگر اضطراری پیش بیاید، لازم است بدون ارتکاب دروغ این موضوع و هر حقیقت دیگری که نباید نااهلان بدانند انکار شود. مجموعه این مطالب باعث شد اتهامات جدیدتری که برای در هم شکستن روحی من و اعتقاداتم نسبت به استاد طرح می شد، کم کم روندی معکوس به خود بگیرد. در آخرین جلسات توجیهی موضوع ترور شخصیت استاد شکلی هیجان زده به خود گرفت که انعکاس دهنده خشم و نفرت شخصی اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي بود. آنها دائماً و با واژه های مختلف به او توهین و فحاشی می کردند. کافر، دروغگو، شیاد، کلاهبردار، فاسد، ضد انقلاب و حتی توهین هایی به خانواده او. حالت آنها در جلسه آخر کاملاً هیجان زده بود. مثل اینکه نقشه های آنها نقش بر آب شده و نتایج عکس داده بود. احساس می کردم آنها از طرف نهادهای دیگر حکومتی تحت فشار قرار گرفته اند چرا همه چیز را خراب کرده اید؟ چرا مردم و جوانان را از نظام دور کرده اید و به موضع گیری و بدبینی واداشته اید؟ پنج روز پیش دوباره با سرجوخه (آقای مجتبایی، رابط گروه زهره) حرف زدم. احساس کردم گروه آنها متوجه شده اند که دیگر نمی توانند به من امیدوار باشند و نمی توانند روی من حساب کنند. زبان او تغییر کرده بود و چند بار تهدیدم کرد. برای چندمین بار دروغ هایی را که بارها درباره استاد مطرح کرده بودند، طرح کرد. با لحن و زبانی که کمی متفاوت بود. گفت خود استاد حاضر شده با ما همکاری کند و من در پاسخ به او گفتم که استاد از سالها قبل از دستگیری در این باره اخبار دقیقی داده است. او گفته است که بنا بر خواست خدا و برای آزمودن ایمان ها و وفاداری ها ممکن است مدتی حتی با دشمنانم همراه شوم... در این گفتگو حرفها و تهمت ها حالتی دوپهلو به خود گرفته بود. فکر می کنم آنها گیج و حیرت زده بودند که چطور با وجود این همه تخریب و ترور شخصیت، فقط محبوبیت او افزایش پیدا کرده. استقبال عمومی از او بیشتر شده و ایمان و اعتقاد بسیاری به خداوند و الهیات کاملاً قویتر از گذشته شده است. در این مکالمه سرجوخه (آقای مجتبایی) خبر داد که سیستم تصمیم گرفته است (احتمالاً منظورش از سیستم، مسئولین و مشاوران اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي بود) که حداکثر تا یک ماه دیگر استاد از زندان آزاد شود. او با حالتی تردیدآمیز از من خواست که به نفع آنها و بر ضد استاد وارد وبلاگ نویسی شویم. با شک و تردید داشت روش هایی را برای انحراف مسیر وبلاگ هایی که طی روزهای اخیر در حمایت از استاد به راه افتاده بود به من نشان می داد اما بعد از هر چند جمله ای در حرفهایش مکث می کرد. نمی دانم شاید دستگاه ضبطش دچار مشکل شده بود (او تقریباً همیشه در مکالمات تلفنی و حضوری صدای مرا و فکر می کنم صدای بقیه را هم ضبط میکرد و حتی یک بار گفت ما از همه جلسات گفتگو با تو فیلم داریم و اگر روزی بخواهیم می توانیم این فیلم را هر طوری که بخواهیم مونتاژ کنیم و هر چیزی که لازم است از آن در بیاوریم). در یک جمع بندی چیزی که من در ارتباط مثلاً محرمانه خود با اداره برخورد با اديان و جمعيت هاي معنوي متوجه شدم این است که آنها برای ترور شخصیت و تخریب معنوی و روانی رهبران معنوی و شخصیت های مذهبي دگرانديش و جریانات مختلف از این روش ها استفاده می کنند. محور این روشها عبارت است از قبولاندن دروغ ها، جعلیات و تهمت های کذب درباره شخصیت مورد نظر و اصطلاحاً، ریختن و بریدن شاگردان و طرفداران از پیرامون شخصیت مرکزی. استفاده از جملات دو پهلوی منفی استفاده از واژه های تخریبی که به دقت انتخاب شده اند و تکرار این واژه ها به مناسبتهای مختلف و در بخش های مختلف صحبت (مثلاً فاسد، ضد اسلام، كافر، شياد، كلاهبردار، دروغگو، ملحد و...) ارائه تعدادی واقعیت برای قبولاندن دروغی که در ادامه آنها قرار است بیاید. ترکیب کردن واقعیت ها با دروغ برای قبولاندن دروغ ها. ابتدا درصد واقعیت ها زیاد و درصد دروغ کم است اما به تدریج درصد دروغ ها بیشتر و درصد واقعیتها کمتر می شود. تهدید غیرمستقیم شنونده و در صورت لزوم تهدید مستقیم و فشار روانی ناملموس یا ملموس برای قبول کردن تردیدها و ابهامات ارائه شده جعل اسناد و مونتاژ کردن سندها، واقعیت ها و موجودی ها (همان مثال کاریکاتور سازی افراطی یا ارائه تصاویر غیرواقعی و کنترل شده در سطح فلزی ناهموار) نويسنده ....... (نام محفوظ تا زمان مشخص) بازنويسي گزارش ...... (نام محفوظ)

هیچ نظری موجود نیست: